چند وقت پیش می خواستم یک نوشته به تفکیک ترم بنویسم اما راستش را بخواهید آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند. از آنچه که تجربه کردم می نویسم. فیزیوپات از رگ گردن نزدیک تر است و نمی دانم تاب آن حجم از اطلاعات را دارم یا نه. کورس اول جراحی است. نمی دانم چطور خواهد شد. به نظر سنگین می آید. ترم بعدی از این هم سنگین تر است. بگذریم.
گذر از دوران علوم پایه برای من سختی های خاص خودش را داشت. خوابگاه نبودم و اتمسفرش را هم دوست نداشته و ندارم. راستش زندگی تنهایی خودش یک ملال است منتها جای شکرش باقیست که می توانم نوع ملالم را خودم مشخص کنم. ترم یک خودم خیلی خنده دار بود. آنقدر سرم جای دیگری گرم بود که اصلا یادم نمی آید چه طوری گذشت. فرض کن شناختن نماینده آن ترم برای من تنها به نام اکانتش در تلگرام محدود می شد. آخر ترم یک او را از لحاظ چهره هم شناختم.
فکرش را بکن. تنهایی! شش حرف که چگالی اش هر روحی را از فرار کردن از آن عاجز می کند. من هم مستنثنی نبودم. یک سیاهچاله عجیب. دوستش داشتم؟ بعید است چون گاهی اوقات حتی حوصله خودمم را هم نداشتم. از آن کلاس های آناتومی بگیر تا بیوشیمی هایی که آزمایشگاهش از فرط کرونا، موادش تمام شده بود و برای ما ترم یکی ها قابل استفاده نبود. چیز خاصی به یاد ندارم. ترم یک ترم قلق گیری بود. از آن ترم ها که سعی می کردی در این رود خروشان که همه را با خودش می برد، یک تکه چوب بیابی که خودت را به آن بیاویزی.
به گمانم همین ترم یک بود که فهمیدم زمین چقدر کوچک است. یکی از دوستانم که تا هفتم ابتدایی با او بودم با من هم دانشگاهی شده بود. هنوز هم هست. با هم سلام و علیک داریم. هردومان تغییر کرده بودیم. آن صمیمت بود اما نه به اندازه قدیم. چهره مان هم همان بود منتها با ریش و سبیل. شاید این تنها دلگرمی من در آن ترم اول بود.
این ها را می نویسم تا یادم نرود. تا شاید روزی کسی بخواند و ببیند که تنها نیست. بخواند تا بداند شرایط کمی بهتر خواهد شد.
هیچ وقت اولین وعده ام را فراموش نمی کنم. اولین وعده تنهایی. حس غریبی داشت. رستوران رفته بودم و برای بار اول بود که سر یک میز تنهایی می نشستم. سعی کردم نزدیک ترین حالت خودم به پدرم باشم. همان شجاعت را جمع کنم و غذا سفارش بدهم و طوری لقمه های غذا را ببلعم که بغضی که گلویم را فشار می داد را به نوعی فرو بخورم. ناسلامتی نمی توانستم بروزش دهم. غرور زیادی داشتم.
آن ترم با همه سختی هایش گذشت. تا به الان می توانم این جمله را مطمئن بگویم: هیچ ترمی بی سختی نیست بلکه فقط نوع سختی اش فرق می کند.
ترم دوم قضیه فرق کرد. جایی ساکن شدم که فقط خودم بودم و خودم. وظیفه همه چیز با من بود. وظیفه سرپا کردن خودم با خودم بود. کسی نبود غمخوار باشد. کسی نبود حرف بشنود. کسی نبود تیمار کند. خودم بودم و خودم. به مثابه اینکه کودکی بخواهد استخوان بترکاند و رشد کند.
درس ها سنگین شد. سوز سرد پاییز و زمستان به همه این ها اضافه شد. آن شد که دچار افسردگی شدم. راستش آن زمان خودم نمیدانستم اسمش افسردگیست تا وقتی که از آن عبور کردم. آن موقع اینطور بود که زود شب می شد و من بودم و تنهایی و غم. بی انرژی. درس می خواندم. می گذراندم و فکر کنم فقط زنده بودم. هیچ خاطره خوشی از آن ترم در خاطرم نیست. ترم بچه بازی هم دانشگاهی هایم. ترم دوستی های بی پایه ای که راه به جایی نبردند. ترم تلخی بود.
ترم سه گذرش به بهار افتاد. تصمیم داشتم خودم را از آن حال بیرون بیاورم. نزدیک عید شده بود. بهمنی که برف آمده بود و آن روز آفتابی بعدش که سوزش مثال زدنیست، شوق زندگی را به من بازگرداند.
یاد اولین کلاس ترم سوم افتادم. آن ته نشسته بودم. استاد قارچ شناسی مان حسابی صورتش را تراشیده بود. آنقدر خوب تراشیده بود که یخ روی آن سر می خورد. بوی افتر شیوش را می توانستی از نگاه کردن به صورتش استشمام کنی. به طرز عجیبی اولین بار بود که بعد از آناتومی سورپرایز می شدم. اسم هایی که هیچ شناختی از آن نداشتم. عجیب بود. همین حس را سر فارماکولوژی هم داشتم. جلوتر به آن می پردازم.
از آن روز بود که به قارچ شناسی علاقه پیدا کردم. کل عیدم صرف نوشتن یک خلاصه شد. یک دفتر چهل برگ خلاصه نوشتم و با کمک یکی از دوستانم آن را تایپ کردم. آن زمان هدف بزرگی بود. دوستش داشتم. چیزی بود که از من آمده بود. زاییده تلاش خودم بود. به آن افتخار می کردم.
فهمیده بودم برای اینکه شاد باشم، باید چیزی ابداع کنم. باید چیزی باشد که دلم را به آن خوش کنم. آن شد که به سمت جزوه نویسی رفتم. تا قبل از آن هم جزوه می نوشتم ولی کمابیش. تصمیم گرفتم ظاهر جزوات را تغییر بدهم. دوستشان نداشتم. می دانی صرفا رفع تکلیف بود. کسی مثل من عاشق جزوه ها نبود. کسی مثل من حرصش را نمی خورد. کسی دوستشان نداشت. شاید فکر بکنی رفرنس نمی خواندم. می خواندم. هر ترم در حد توانم می خواندم. فیزیولوژی و آناتومی را در حد توانم از گایتون و گری خواندم اما خب چه باید کرد؟ اساتید از حرف ها و اسلایدهای خودشان امتحان می گرفتند.
از بد یا خوش روزگار به واحد مدیریت بلایا خوردیم. درسی بود که راستش را بخواهید در کت هیچ کداممان نمی رفت و جزوه هایش یکی از یکی بد تر بودند. دست و دل هیچ کداممان به خواندنش نمی رفت. این شد که تصمیم گرفتم آن را قابل خواندن کنم. یک صفحه از آن ویرایش را برایتان این پایین قرار می دهم.
راستش شاید کمی خودخواهانه باشد اما لااقل خودم راحت تر از روی این درس می خواندم. کم کم به همه جا سرایت کرد و اکثر درس ها را ویرایش کردم. تعدادش از دستم در رفته است.
یادم هست همان ترم برای انگل شناسی هم یک خلاصه نوشتیم و تحویل استاد دادیم. هرچند پر از ایراد بود اما آن کاری بود که از دستمان بر می آمد. خیلی هم برایش زحمت کشیدیم. راستش همینجا شفاف کنم که قصدم اصلا خودنمایی نیست. من اهل این موضوعات نیستم. صرفا این ها را برای ثبت در یک بخش خاص از زندگی ام می نویسم. شاید روزی کسی با خواندن این نوشته ها انگیزه دار شد و راهش را پیدا کرد. شاید کمی دلگرمی باشد. شاید!
بماند که برای پایان ترم با اعتماد به برخی، نشد که ادامه این خلاصه را به رشته تحریر دراوریم. خلاصه با سرگرم کردن خودم با این موضوعات، ترم سه را گذراندم. نیک روزهایی بود. کم کم از آنچه افسردگی و حال بد می نامیدم فاصله گرفته بودم. همه چیز خوب شده بود. تابستانش ورزش را شروع کردم. تابلوی شب پرستاره ونگوگ را کشیدم و سعی کردم خودم را در ادبیات عاشقانه پارسی غرق کنم. ردش هنوز هم هست. در نوشته هایم که بگردید یک نوشته به نام فروید و یونگ وجود دارد. آن موقع همان حوالیست. می توانید تفاوت را ببینید.
گذشت و وارد ترم چهار شدیم. چه ترمی بود ترم چهار. خیلی آزار دیدم. گفتم دیگر. هر ترم به نوعی سختی دارد و این ترم سختی اش از هر ترم بیشتر بود. شیرینی دو هفته ای اش به تلخی باقی اش نمی ارزید.
خیلی کارها کردم. ارائه دادم. نوشتم. خواندم. سعی کردم آدم باشم. سعی کردم دوست داشته باشم و دوست بدارم اما واقعا نشد. خیلی سخت بود. باکتری شناسی داشتیم. از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، برای این واحد هم خلاصه نوشتیم. منتها تقریبا نزدیک کل کلاس جز عده قلیلی در نوشتنش کمک کردند. گویا به درد خورده. نمیدانم.
یادم می آید یک استاد فیزیولوژی داشتیم که این بنده خدا حسابی روی بنده قفل بود. شاید به این خاطر بود که من تنها کسی بودم که به کلاسش گوش می دادم. هر بار از من می پرسید و من جواب می دادم ولی آخر سر دوباره خودش توضیح می داد و می گفت: آقای زندی دیدی کاری نداشت؟ من هم لبخند مصنوعی تحویلش می دادم.
از همه این ها بگذریم. از کلاس دانش خانواده بگذریم. از کلاس آناتومی اعصاب که خود استادش هم نمی دانست چه درس می دهد هم بگذریم. باید از خیلی چیز ها گذشت. از خیلی چیزها...
ترم چهار گذشت تا آزمون علوم پایه را دادیم. چیز خاصی برای گفتن ندارم. فقط یک واژه برای آن دوران دارم و آن هم ملال است. چیز دیگری ندارم. خداروشکر گذشت. یادم می آید بعد آزمون با دوستانم به سمت پاتوق همیشگی رفتیم و پیتزا خوردیم. با هر برش از پیتزا یک سوال یادمان می آمد و از هم جوابش را می پرسیدیم. همان موقع هم توانسته بودیم حدود نمره مان را پیدا کنیم.
گذشت تا ترم پنج آغاز شد. راستش از ترم پنج هم هیچ به خاطر ندارم چون اکثرش را تعطیل بودیم اما کلاس های ژنتیکمان را یادم نمی رود. درست مثل کلاس های روان شناسی ترم چهار. دوستشان می دارم. هرچند که بعضی جاها چیزهایی به کاممان نشد اما در نهایت دوست داشتنی بود. اساتید با سواد دوست داشتنی اند. اساتیدی که به دانشجو درس زندگی می دهند، دوست داشتنی اند.
استاد ژنتیک از انواع ازدواج ها گفت. گفت که اگر چشم بسته ازدواج فامیلی کنی چه بر سرت می آید. از اهمیت آزمایشات ژنتیک گفت. از محرومیت غربالگری جنینی گفت. از سندروم داونی ها گفت. از آن ها که به دورفیسم مبتلا اند گفت. از کروموزوم ها گفت. استاد دوست داشتنی ای بود. با آن لهجه ی ترکی دوست داشتنی اش. هرجا هست خداوند حفظش کند.
فارما را هم دوست داشتم. هر جا که می نشینم از دوز دارو ها صحبت می شود و نیم تشری به منی که قرار است دکتر شوم می زنند و در لفافه می گویند که پارسا حواست را جمع کن. همین بود که سر فارماکولوژی حساس بودم و هستم و همچنان برای به خاطر ماندن داروها در ذهنم هر تلاشی می کنم.
نمی دانم در آینده چه پیش می آید. فیزیوپات مثل هندوانه در بسته است. خیلی دوست دارم از این دوره هم سربلند بیرون بیایم. نمی دانم چه خواهد شد.
می خواهم روی درس متمرکز بمانم. نمی خواهم اشتباهات گذشته ام را تکرار کنم. از آن دست اشتباهاتی که همه مان داریم. تا چه پیش آید...