شنیدی که میگن، آدم تو هر فقدان بخشی از هویت خودشو گم میکنه و به عزاش میشینه؟ فقدانی که بخش مهمی از کیستیِ ما بوده و زخمی عمیق بر تعریفما از «خود» به جای میذاره که دردش کمتر از رنجِ دوری از خانواده و ماتَمِ از دست دادن اونا نیست.
آره
هر انسانِ عزاداری، برای بخشی از هویت به تاراج رفتش اشک میریزه. اما من برای این سوگواری جان هَم بدم کافی نیست.
فقدان تو مِحنتی هست تو دلم بی حدّ، که نه زمان و نه هیچچیز دیگه اونو درمان نمیکنه. تکهای از قلبم انگار کنده شده و پیش تو جا مونده و الان جاش خالیه و این زخمِ تَن باخته، با رنج نبودت عجین شده و وصال برای من از نگاهت ناممکن.
شاید هم عشق، ژرفاش رو جز در لحظه فراق نمییابه اما دیگه بَسه، کافیه.
من در مقابل زمونه کم اووردم، از زندگیِ بیتو دیگه خسته شدم و اینو بدون که اگر هم زندگی ما رودجدا کرده باشه، نمیتونه ساعتهای خوشی رو از یادمون ببره. که حداقل برای من همواره عزیز خواهند موند، مث اون موزیکی محزون نوشین لبان نامجو که تو ژرفنای دلمون تو اون شب زمستون با هم گوش دادیم.
قلبم لبریز میشه از درد و می خوام بلند شم و فریاد بکشم، مثل مسکوب که گفت: ای روزهای خوشِ کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟؟؟
اما توانی برام نمونده، انتظارِ واژهای از سمت تو منو خموده کرده، اونم دقیقا زمانی که من از این عالمِ دروغینِ واقعی دست کشیده بودم و دستای گرمِ تورو در اون روزهای سرد پیدا کرده بودم، عشق ممنوعه رو به جون خریدم، هیچی نگفتم تا شاید یکروزی حملِ این غمِ رسوا کننده روی شونه هام رو، تو خالی کنی، اما تو چیکار کردی با رفتنت؟
غیر از سکوتی که حیاتِ منو گرفته؟ الان من با هجوم حافظه و خاطره چیکار کنم؟ با اون چیزی که تمامِ روز و شبِ منو به اندوهی وصف ناپذیر بدل کرده، اما روزها نمیگذرند مانندِ یادت که نمیگذره و من عمیقا متاسفم، تورو بارها به یاد میارم، امّا نمیتونم به سراغت بیام، فقط كافیه كه دستات تو دستهای من باشه تا هرکاری رو انجام بدم. من همان حرفهاییم که نمیتونم بگم و تو میدونی که هر شب با مرور چشمات تمام ستارهها درون من میسوزن اما پاسخی از سمت تو نمیاد..
کاش فغانِ محزونِ چشمام رو میشنیدی و منو از این ظلمت به بزم نورانیِ چشمات دعوت میکردی، چرا که تو زیباترین رنج منی.
.