
امشب، وسط پیاده روی شبانه، مردی با پیراهن نخی و راهراه، شلوار پارچه ای و کفش هایی که برق شان، نور تیر برق های خیابان را پس می زدند، از کنارم گذشت. او می دوید. بی تردید و بی توقف. و من، ساعتی پیش در خانه،میان انبوهی از لباس هایم سومین دست لباس را امتحان می کردم. در تلاش برای یافتن جورابی که با رنگ سویشرت ام کنار بیاید. نه برای زیبایی. برای آسودگی از تردید، برای فرار از شروع...وگرنه، جوراب توی کفش را چه کسی جز خودم قرار بود ببیند؟
گاهی اگر نخواهی قدمی برداری، بختک کمال گرایی و اهمال کاری چنان بر تنت می نشیند که سنگینی اش زمین گیرت می کند.
و آن مرد، با قدم هایی بی پروا و ظاهری ناهماهنگ، چنان سیلی ای ناگهانی، بیدارم کرد.
فکر کردم اگر تا آخر عمر، دنبال رنگ جوراب بگردم چه؟ اگر هربار شرایط را بی نقص کنم، و ناگهان مردی، این چنین مصمم از کنارم بگذرد...؟
اگر با هزار بهانه شروع نکنم و دیگری فقط شروع کرده باشد، برنده کدام مان خواهیم بود؟
از امشب، هر وقت بخواهم بدوم،
می دوم.
فقط
و فقط
می دوم./