ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

تاریک؟

دیگه مثل قبل نمی‌تونم روزها ۸ ساعت بیدار باشم. کابوس های بیداری گاهی اوقات اونقدری برام وحشتناک میشن، که ناخودآگاه از بیداری میپرم و به خواب برمیگردم.
حرکت تووی زمان، چرخش سیاره به دور مدار، کوچیک بودن و آهنگِ تنفس رو حس میکنم . تک تک تپش های قلبم رو میشنوم. معلق بودن تووی فضایی سیاه رو میبینم، میبینم که جلو میرم و انگار از خودم هیچ اختیاری برای تلاش ندارم. با این حال باز تلاش میکنم. تلاش میکنم و هم‌چنان سوژه ی تماشای سرگرمی، پشتِ این شیشه م.
دارن منو تماشا میکنن. شکم های چاق، چهره های عرق کرده، دست های کثیف و خنده های حال بهم زن.
دارم از دست میرم، دست هام تووی هوا معلق و تقلا می‌کنه برای توقف، اما دستی نیست که دستمو بگیره. انگار رها میشم. انگار سیاه چاله ی ترس قوی ترین جاذبه رو تووی این کهکشان داره. داخلش رو میبینم،
همه چیز اونجاست، همه ی دست ها اونجان.
خیلی قبل تر، ستاره ها و رنگها برام جذاب بود. الان بهش فکر میکنم و مغزم ذوب میشه، مثل خون از گوش هام بیرون میاد و با رنگ سیاه جذبِ تاریکیه پشتِ ستاره ها و رنگ ها میشه؛ چیزی که به اون ها خاصیت دیده شدن رو داده.
پشتِ این شیشه مثل آینه ست. از وقتی ذهنم رو از دست دادم، خلا جاشو پر کرده. دیگه کنترلی روی بدنم ندارم. معلقم اما حس معلق بودن ندارم.
هیچ حسی برام بدتر از کشته شدن احساساتم نبود.
صدام نمیپیچه، صدامو نمی‌شنوم. وسواسِ وجودیِ مغروق بودنم تووی فضایی دور، بین ماده هایی که حتی نمیشناسمشون رو درک نمیکنم، اما بهش نیاز دارم. نیاز دارم لا به لای ستاره ها باشم، نیاز دارم بدون هیچ اکسیژنی تووی خلا شنا کنم، نیاز دارم تنها باشم، به این تصویر ها نیاز دارم.
ساخته های ذهنم رو آتیش میزنم، خاکسترش رو تنفس میکنم. حالا از این که دارم وارد سیاه چاله میشم حسِ بهتری دارم، مثل این که خوشحالم. دوباره چشمم به داخلش افتاد. یک آن،
تاریکی رو دیدم.
چشم هام گرد شد، لب هام خشک. چرخه زمان و موسیقی تنفسم متوقف شد. محوِ زیباییِ پر از رمزش شدم. عمیق ترین و زیبا ترین چیزی که تا به حال دیدم. بهتِ تماشاش بودم و دست هام رو بردم سمتش. لمسش کردم. چیزی داخلم عوض شد.
داخلش، پر از تناقض بود، پر از دژاوو. همه ی صحنه هایی که تووی ناخودآگاهِ ذهنم جریان داشتن.
داخلش... من داخلِ تاریکی، تکامل رو دیدم.
روحم دیگه گنجایش نداشت، از واقعیت پریدم. دوباره برگشتم به چرخه ی تکرارِ روزانه ی خواب. باز میتونم دست هام رو تکون بدم. کاش میتونستم همیشه واقعی باشم، کاش راهی برای فرار از این خواب و این رویاهای مزخرف داشتم. اما من کوچیکم،
من اینجا گیر افتادم.
امیدوارم زودتر بگذره، امیدوارم باز حقیقتم رو پیدا کنم و برای چند ساعتم که شده، دور بشم از این رویا.

تلاش تلاشتووی فضاییداخلش تاریکیخوابستاره‌ها
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید