از عمد ایستادم روی بلندترین درختِ این دهکده ، دستم به یک سیب سرخه و دارم به دنیات گوش میدم . دیدن دندون های سفیدت و دماغ گشادت که با هر لبخند بازتر میشه نمیزاره دور بشم .
دیروز بود که دستشو سمتم دراز کرد و ازم درخواستِ همراهی کرد ، دهنم رو بست و گفت اگه از این دودلی در بیای ، کالبدت رو میدم و خودت رو برمیگردونم به عدن ؛ اما تا دیروز بهم نگفته بود که دل جزوی از کالبد نیست . توده ی دیوونگیه دوراهی داره درمانگاهه دلمو دیوار به دیوار نابود میکنه و من هنوز نمیدونم که کدوم دستگیره جوابه ؟
خیلی دوری ولی با اینکه دست ندارم هنوزم دوست دارم موهای سفیدت رو بو بکشم . کاش از همون اول دنده م رو نشکسته بودی تا این دودلی رو به دوش نکشم . روی دیواری که رو به رومه دوست داشتنت رو دیکته میکنم . اونم دیدش ، دیگه دیر وقته . دود از اون سوی دیوار شروع به بلند شدن میکنه و دیگه حسِ دامنت رو حس نمیکنم . اندوه به سمتم میدوه و از داخلم رد میشه ؛ به خورد درخت میره و اونم پژمرده میشه . داشتن چند تا سیب تنها دلخوشیم درون این برزخ بود و اندوهِ دیروقتی ؛ دیدارِ بوییدن دوباره ی اونهارو سوزوند .
دارم دلتنگ میشم ، حالا میفهمم که درک کردن به این سادگی هاهم نیست و دوباره حس میکنم دارم عادی میشم . یک دقیقه ، گلدان نیمه شکسته ای رو دورتر میبینم و دوان دوان به سمتش قدم برمیدارم . خون ها و داغ های دلم رو داخلش میریزم ، دو قطره چکه میکند ، به قطرِ سه میدان از درخت پژمرده دور میشم و در دل خاک چالش میکنم .
یک دقیقه ت تمومه ! دویست و دوازده قدمِ آدمی زاد راه میرویم تا وجود درب سبز رنگ و داغونی رو روبه رومون احساس میکنم . در دو قطبِ در دوتا دستگیره وجود داره . برگردم ؟ از من نپرس ، نمیدونم . خودم رو دراز میکنم و دستگیره چپی رو میکشم ؛ دارم هیچی نمیبینم و داستان ، میمونه .