ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

غده

“ گاهی اوقات نباید نجات بدی ، فقط رد شو … و برو . چند روز دیگه نه کسی یادش میمونه من کی بودم ، نه یادش میاد چه عذاب هایی کشیدم ” . “ … ” این رو گفت ، سرش رو چرخوند سمت بالشت و شروع کرد به گریه کردن . پسر نگاهش میکرد و نمیدونست که چه واکنشی نشون بده . صوتش سمت پدر بود و گوش هاش دوخته شده به صوتِ رادیو . مجری دوباره جمله ش رو تکرار کرد … دوباره و دوباره . پسر از اتاق زد بیرون . سوار دوچرخه ش شد و شروع کرد به تاب زدن حوالیِ خونه .

ابرهای سیاه شروع کردن به باریدن . قطرات زلالِ بارون ، تویِ مسیرِ رسیدن به زمین با آلودگی آغشته میشدن و مثل آشغال پرت میشدن سمت زمین . پسر به دنبال همبازی میگشت ، اینطرف رو نگاه میکرد ، اون طرف رو نگاه میکرد … هیچ‌کس نبود .

گفت و گوی چند سال پیشش با پدر مدادم در ذهنش مرور میشه ، ” تا چند سال دیگه شهر متروکه میشه ، هیچ‌کس دلش نمیخواد پر پر شدنِ بچه‌ای که میزاد رو ببینه ” . پسر با گونه های تر و بغضی که نمیذاشت کلمات بیرون بریزن گفت ” پس تو چرا منو به وجود آوردی ” . پدر خندید و جواب نداد … و رفت .

تگرگ های سیاه رنگِ لزج میخورد توی کله ی پسر ؛ سرش شروع کرد به خون افتادن . از دوچرخه پیاده شد و رفت زیرِ یک درخت تا توفان آروم بگیره . یک نفر دیگه هم اونجا ایستاده بود . پسر لبخندی بهش زد اما جوان زیاد اهمیت نداد . پسر گفت :

- چرا لباست سفیده ؟

+ من یک پزشک هستم

پسر کمی جا خورد . لکه های سیاه روی روپوشِ جوان خیلی ضایه به نظر میرسید .

- یعنی تو اهل اینجا نیستی ؟‌آخه پدرم میگه حدود ۵۰ سال پیش همه ی دکتر ها از اینجا رفتن

+ بله ، من امروز وارد شهر شدم

پسر پرای چند لحظه ساکت شد . جوان هم مدام با تلفن همراهش ور میرفت .

+ میتونی داستان رو برام تعریف کنی ؟

- اما تو که اهل اینجا نیستی

+ خب من اومدم که کمک کنم ، اگه داستان رو بهم بگی میتونم به هرکسی که دوستش داری کمک کنم و زندگیش رو نجات بدم

- ما به غریبه‌ها اعتماد نداریم

پسر پرید روی دوچرخه ش و شروع کردن به رکاب زدن . جوان سریع کیف دستی ش رو برداشت و دوید دنبالِ پسر . وسر رفت و رفت تا به خونه رسید . سریع وارد خونه شد اما تا خواست در رو ببنده ، جوان دستش رو بین در قرار داد و گفت :‌

+ لااقل یه جا برای خواب بهم بدید ، مگه شما مردم مهمون نواز نیستید ؟‌

پسر یکم از شکافِ لای در به جوان نگاه کرد و در رو رها کرد . کلاهش رو برداشت و جوان کله ی خونین پسر رو دید … سریع دوید به سمتش و با نگرانی شروع کرد به بررسی کردن . از توی کیفش الکل درآورد و شروع کرد به ضدعفونی کردنِ سر پسر . بعد هم با بانداژ دورِ سرش رو بست .

+ این پدرته ؟

- آره . فکر کنم اون هم دیگه آخرای کارشه .

پسر رفت سمت آشپزخونه و فریاد زد :

- چیزی میخوری ؟

یک لیوان آب اگه باشه

پسر با لیوان آب برگشت .

- چرا سیاهه ؟

+ آبه دیگه ، مگه قراره چه رنگی باشه ؟‌

جوان لیوان آب رو پس زد و ترجیح داد تشنگی رو تحمل کنه . کمی به در و دیوار های خونه خیره شد . تابلو ها پر از گرد و خاک بود و شیشه‌ها پر از ترک . صدای رادیو بلند شد و مجری دوباره جمله رو گفت . جوان گفت :

+ حالا میشه داستان رو برام بگی ؟

پسر نشست و شروع کرد به تعریف کردن . پدر روی تخت چرخید ، دل دردش شدید تر شده بود و از گوش هایش هم خون میریخت . کاسه ی کنار تخت رو برداشت و شروع کرد به تف کردنِ خلت های سیاه . با دست‌های لرزانش یکم پنجره رو باز کرد … دوباره سرش رو چرخوند و گرفت خوابید .

- حتی ممکنه همین الان غده داخل خودت هم در حالِ رشد باشه .

جوان با قیافه ای وحشت زده از خودش رو کشید عقب . چهار زانو زد و نشست به فکر کردن . صدای رادیو بلند شد و دوباره مجری جمله ش رو تکرار کرد . جوان بلند شد ، عقب عقب رفت و محکم با سر دوید سمت دیوار . با اصابت کله ش به دیوار ، جمجمه ش خورد شد و افتاد کف زمین . پسر استاد و نگاه کرد . “…” ، پدر با صدای لرزان از توی اتاق گفت . پسر پاهای جسد رو کشید و از خانه انداخت بیرون .

راننده ها مردن و صاحب های کارخانه ها از شهر رفتن … اما ماشین ها هنوز راه می‌روند و کارخانه هاهم هنوز … فعالیت میکنن . صفحه نمایش‌های بزرگ در سرتاسر شهر هنوز روشن هستند و تبلیغ پخش میکنند ، اما تماشاگری نیست . پدر در سکوت جان داد و پسر تنها شد .

حالا مثل اینکه دیگه فقط خودش موند برای همیشه . توی ذهنش یک چیزی اذیتش میکنه ؛ پدر آخر جوابِ سؤالش رو نداد . پسر دست و صورت پدر رو شست و ملحفه ی سفیدی روی سرتا سر بدنش کشید .

رادیو رو برداشت و گذاشت توی سبد دوچرخه ش . شروع کرد به پدال زدن . مجری جمله رو تکرار کرد … دوباره و دوباره .

غدهسوررئالداستان
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید