یوسف
یوسف
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

قهوه ای به طعمِ برگ

ساز میزد.
کفِ زمینِ خنک با هوایِ ابریِ پاییزی.
وقتی میزد،
عابرها معلق میشدن،
ادامه مسیر رو با دوتا بالِ سفیدشون پر میزدن.
شالِ گردنش رو مادرش واسش دوخته بود. حتی گرم تر و دوست داشتنی تر از کلوچه های خوراکیه صبح بود.
با شال گردن قرمز و اون کلاهِ منگوله دارِ سفید رنگش،
چشم هاش رو میبست،
وارد دنیای خیالش میشد و می نواخت.
ملودیِ ارواحِ روشنایی، نوت های آسمونِ آبی رنگ و خندون، با چاشنی رقصِ عاشقانه برگ های درخت با زمین.
ماهی هایِ چشمه ی رو به رو می اومدن لبه ی سکو، دستاشون رو میزاشتن زیر صورتشون و با لبخند، مثلِ گنجشک های آزاد و گوزن های عاشق،
گوش میدادن.
کتابِ زندگی با لذت ورق میخورد،
با لبخندِ گوشه ی لب شنیده می‌شد و
می‌گذشت.
گرگ و میشِ هوای صبح بود، بین تاریکی روز و روشناییِ شب،
بینِ هو هوی باد های مسافر از شاخه های درخت،
تک برگِ داستان کوله بارش رو بست و افتاد.
افتاد توو دلِ نوازنده و افتاد، توو دلِ نوازنده.
خیره شد بهش،
به رنگ و طرح های وجودش،
موسیقی متوقف شد.
پرنده ها و عابرها، گوزن ها و ماهی ها با حیرت نوازنده رو تماشا می‌کردن،
نوازنده با نگاهی پر از ذوق و لبخندی پر از شوق، مشغول حرف زدن با برگ بود.
و این،
شروعِ موسیقی بود.
برگ از خاطراتش میگفت،
از وقتی که سبز بود،
از وقتی که زرد شد و از حالایی که پاییز تووی دلش خونه کرده. نوازنده گوش میداد و پا به پای برگ، ساعت ها صحبت می‌کرد.
برگ گفت سردمه،
نوازنده گذاشتش تووی جعبه ی ویولن،
ساز یخ زد.
برگ گفت: تاحالا به این فکر کردی که چرا پاییز قهوه ای رنگه؟
نوازنده گفت: نه فکر نکردم.
برگ گفت: اشک های شما زلاله، وقتی به دلِ خاک می‌ریزه، سیاهیشو ازش میگیره و قهوه ای می‌ره توو وجودِ درخت.
نوازنده گفت: اما من هر وقت اشک میریزم با آستینم پاکشون میکنم.
برگ گفت: خیالِ غمت زلاله، هوای درخت رو خیال داره.
نوازنده نمی‌فهمید برگ چی میگه، اما دوست نداشت حرف زدن قطع بشه.
نوازنده به برگ گفت: شخصیت توو شبیه به منه.
برگ جواب داد: منِ برگ مگه شخصیتی دارم؟ فقط برگم و افکارم و یکم غم.
نوازنده گفت: بقیه ماها هم چیزی جز این نیستیم خب.
شب شد و نوازنده از حال رفت. برگ می‌خندید. ساز رو بر داشت و شروع کرد به نواختن. گروهِ رقصِ شاخه ها، به ترتیب و منظم میرقصیدن. آسمان تشویق میکرد و چشمه ی خوابالو می‌گفت کمی آروم تر، مثلا می‌خوام می‌خوابم.
اوجِ سمفونی بود، برگ توو بیداری و نوازنده تووی خواب، رویای همو تماشا می‌کردن و هر دو عالم رو گرفته بودن. البته کسی هم شکایتی نداشت، همه چیز دوست داشتنی بود.
صبح شد، نوازنده از خواب بیدار شد و زمستون شده بود. از زیرِ خروار ها برف، قبل از بیرون اومدن داد زد و پرسید برگ کجاست؟ هیچکس به خاطر نمی آورد.
تیکه تیکه ستاره های برف سیاه شدن، آسمون نموند و رنگ نا امیدی گرفت.
نوازنده همه جارو گشت، از همه پرسید، میخواست بدونه چرا بدونِ خداحافظی؟
درخت گفت: باد اون رو برد، اما نوازنده گفت: من گذاشتمش تووی جعبه که دست کسی بهش نرسه، چجوری دست باد بهش رسید؟. درخت ترسید و شاخه هاش خالی شد.
شکایتِ مردم گوشِ رود رو کر کرد، انگار همه بدونِ صدای نواختن فلج بودن. قبلا ملودی عاشقانه رقص برگ های درخت با زمین بود و حالا فریاد و کنایه های مردم به نوازنده و گریه های یواشکیِ اون.
بیشتر از چند هفته بود که شب بود، خورشید کجا رفته؟ پرستو از شاخه ی درخت اومد و کنارِ نوازنده نشست. گفت: چجوری ممکنه آدمیزاد دلبسته ی یه برگ بشه؟ شاید داری فقط خودتو گول میزنی و اصلا بودو نبودش هیچ اهمیتی برات نداشته باشه، شاید همه ی کارات وانموده. نوازنده تعجب کرد و گفت: من فکر کردم تو اومدی که دلداریم بدی. پرستو گفت: من واقعیتی رو دیدم که تو نمی‌بینی. فقط برای چند روز بود و رفت، فکر نمیکنم اونقدری ارزش پیدا کرده باشه تا الان که به خاطرش با ساز نزدن همه ی شهرو سیاه کردی.
نوازنده گفت: من دلبسته ش نبودم. من حتی دوستش هم نداشتم، منو چه به برگ. من سال ها تنها بودم، سالها مردم دیدن منو و کسی باهام همکلام نشد. من وابسته بودم، وقتی از ناکجا رسید و دردام رو شنید و بخیه زد، وقتی منو خندوند و بهتر از خودم برام ساز زد، یه حس نیازی از خودش تووی وجودم ساخت. اون بهتر از من بود و به من نیازی نداشت، اما من که دارم سالهای تنهایی رو پیش روم میبینم، کاری جز غمگن بودن از دستم بر نمیاد.
پرستو گفت: اما با منطق جور در نمیاد، همه ی شهر عاشق تو و سازتن، چجوری یه این فکر افتادی که قراره تنها بمونی؟
نوازنده گفت: من از احساس میگم و تو از منطق، ولم کن بزار غصه مو بخورم.
پرستو برگشت پیشِ درخت و با ناراحتی نشست رووی شاخه ش‌.
رود گفت باید خودم برم سراغش، بارون شد و ریخت رووی سرش. بهش گفت: قدیم بود، یه ماهی سرخ و خوش خنده، با پولک های براق و چشم هایی بزرگ تر از گیلاس، بی هوا افتاد توو دلم. هنوز هم یاد خنده هاش که میفتم دلم براش تنگ میشه، هنوز هم بعضی وقتا هوایی میشم. یه روز که خواب بودم، شب بیدار شدم و دیدم نیست؛ باریدم و باریدم و باریدم، سعی کردم از خاک و جنگل عبور کنم اما نشد. خیلی گذشت، تا طی گپی که با زمان داشتم، بهم گفت دلتنگ باش اما امیدوارِ برگشت نه، زندگیت رو بکن، این شهر نیاز داره رودخونه ش همیشه بخنده و جریان داشته باشه، اگه تو نباشی هیچکس نیست. اونجا حرف هاشو نمیشنیدم، اما بهشون فکر میکردم. مشغولِ بقیه ماهی هام شدم، با درخت حرف زدم، کم کم از یادم رفت. تلخ بود اما خب گذشت، خاطره ی شیرینی تووی ذهنم واسه همیشه کاشت، من که میگم هرچی آدم بیشتر خاطره توو ذهنش داشته باشه، بیشتر زندگی کرده. به این فکر نکن که چرا رفت، به این فکر کن که خاطره ی خوبی ساخت واست.
حرفای رود آرامش داد به نوازنده، اما نتونست تاثیری توو سرعتِ روند فراموشی‌ش بزاره. درخت حرف نمی‌زد، پرنده ها تماشا می‌کردن، همه منتظر بودن تا نوازنده از خودش بیاد بیرون. غرق شده بود توو لباس ها و شال گردنش، هیچی ازش بیرون نمونده بود. واسه‌ش قلعه شده بود اون تاریکی و تنهایی.
بعضی وقتا دیوونه وار میگردیم دنبالِ دلیلی واسه ی یه چیزی؛ هر چیزی. اگه بگردیم دنبالِ دلیل واسه ی خندیدن، تهش همون لبخندِ نیمه جون و پژمرده‌مون هم میپره. اگه بگردیم دنبالِ دلیل واسه ی گریه کردن، غم عالم صف می‌کشه و به ترتیب خراب میشه روو سرمون. اگه بگردیم دنبالِ دلیل واسه رفته ها، به جایی نمی‌رسیم، نمی‌دونیم دلیلشو، قبلا ندیدیم که بدونیم، آدم وقتی چیزی رو ندونه ناراحت میشه، عذاب می‌کشه و بیشتر و ناراحت کننده تر دنبال دونستن میگرده، اما چرخه ی بی رحم تکرار میشه و تکرار، بازم نمی‌فهمه.
درخت خم شد که بشنوه،
نوازنده گفت: چرا اون رفت اما من موندم؟
درخت با خنده گفت: همون‌طور که رفتن اون دلیلی نداشت، موندن تو هم دلیلی نداره. اگه حالتو بهتر می‌کنه پاشو برو.
نوازنده تعجب کرد: برم؟ کجا برم؟ این شهر بدون موسیقیِ من گرفته ست. چرا بهم گفتی برم؟
درخت گفت: برای من مهم نیست، من بدون موسیقی تو رشد کردم، با موسیقی تو بودم، اگه تو نباشی هم قطعا از بین نمیرم. نمیگم اگه بری ناراحت نمیشم، اما خب، مهم ترین ویژگی همه مون اینه که فراموش میکنیم. اگه فردا رفتی، غمِ نبودِ صدای سازت برای چند روز همه رو اذیت می‌کنه، ولی بعد همه یادمون می‌ره که تو کی بودی و، چی میزدی.
نوازنده نمی‌خواست با درخت حرف بزنه، توو ذهنش درخت بی رحم بود، دوست هم نداشت بره. اونقدر گیج بود که خوابش برد.
بالاخره خورشید پیداش شد، شروع کرد تابیدن و روز اومد. نوازنده از خواب بیدار شد، سر درد عجیبی داشت، حالش هم میزون نبود. رو کرد به درخت و گفت، همه ش تصویر یه برگ میاد تووی تصورم، برگ، برگ، برگ، چرا یادم نمیاد چی بود؟ چه اتفاقی افتاده؟
درخت و رود و پرنده ها و حیوونا گفتن که نمیدونن داستانِ برگ چیه، بهش گفتن تو یک هفته خوابیده بودی و ساز نزدی، شاید خواب دیدی خیالاتی شدی. عجیب بود براش و غیر قابل هضم، اما بهرحال باهاش کنار اومد.
سازش رو برداشت، شروع کرد به نواختن. درخت آروم شد، رود خروشان، پرنده ها همصدا، گوزن ها خندون و عابر ها معلق. برگِ تکراری هم لا به لای هزاران برگِ دیگهٔ ریخته رووی زمین، صدای ساز رو می‌شنید. بین اون تنهایی و دوری اشک می‌ریخت و میگفت: نوتِ این آهنگ برای من بود. کسی دنبالش نگشت، خودشم پایِ راه رفتن نداشت. برگ هم نیاز داشت بهش بگن خواب بودی، برگ هم دلش میخواست دروغ بشنوه، برگ هم آرامش میخواست. مثل این که همه اونها چیزی جز اون بودن.
پاییز و زمستون رفت، رفتگر برگ ها رو جمع کرد و برد. نوازنده نوتِ جدیدش رو پیدا کرده بود و هر روز بهتر از دیروز اجرا میکرد. شهر برگشت به روالِ قبل،
نه برگی اومد و، نه برگی رفت.

برگنوازندهدوست داشتنیدرختقهوه
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید