ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

پرها باز.

سوراخی ریز ما بینِ این سنگ ها و صخره های بزرگ وجود داره، سوراخی که داخلش نوری نیست و بادی رد نمیشه، داخلش گرمِ و دنج، شاید آرامش بخش ترین جایِ این کوهستان برای من. جایی که ترس نمیتونه منو پیدا کنه، جایی که غصه ی تنهایی رو نمیخورم، میدونی چرا؟ چون کسی به جز من اونجا جا نمیشه، و میتونم با این جمله خودم رو قانع کنم. بین آسمان آبیِ صبح و آسمانِ تاریکِ شب، آسمانِ عصرها زمان مورد علاقه ی منه. وقتی که تاریکی هست، اما نور هم هنوز نرفته. وقتی که باد میوزه به بال هام و میتونم بین امواجش حسِ معلق بودن بگیرم. وقتی که صدای سکوت میاد.
امروز هم نتونستم بپرم، هنوز پرواز رو یاد نگرفتم. اینجا محلِ عبورِ موجودات زیادی نیست، اما گه گداری بعضی ها پیدا میشن. تووی خیالتِ عمیق و بزرگی که دارم، با وجودِ جثه کوچیکم؛ مسیرِ منتهی به پرواز به بقیه پرنده ها ختم میشه، یا حتی بقیه ی موجودات. جایی که بقیه ای هست و داستانِ دور افتادگی نیست.

چند روز پیش یک نفر از اینجا رد میشد، میگم نفر چون یه آدم بود. وقتی پاهای بزرگش رو دیدم، از سوراخ دویدم بیرون. بالاخره موجودِ تنها مهمونو دوست داره. اول منو گرفت تووی دستاش، تماشام کرد. میخواست پرتابم کنه سمت دره، نمیخواست منو بکشه صرفا میخواست پرواز کنم و برم، قلب مهربونی داشت. گفت:
- آماده ای واسه ی پریدن؟

+ نه آماده نیستم، میترسم.

وقتی میگم میترسم، خجالت میکشم. وقتی میترسم از همه چی دور میشم.

- از چی میترسی؟

تا به حال کسی این سوال رو ازم نپرسیده بود، حتی خودم از خودم. برای همین نمیدونستم به چی فکر کنم. من از افتادن میترسم؟ شاید. اما بیشتر به از دست دادن فکر میکنم، بیشتر به بیشتر تنها شدن فکر میکنم. این که از بعد از پریدن خبر ندارم بیشتر منو میترسونه، این که کنترل بعضی چیزا دست من نیست من رو میترسونه. وقت هایی که داخل سوراخم ذهنم پر میشه، پر از فکر. بعضی شبا فکر میکنم، بعضی شب های دیگه به فکرهام فکر میکنم. انگار فکر کردن تنها راهِ فرارم از واقعیتمه. هربار که فکر میکنم، بیشتر از واقعیت دور میشم و هربار که به واقعیت برگردم محکم تر لذتِ واقعی بودنم رو از دست میدم، من از این میترسم که یه روز چیزی ازم به جز تظاهر نمونه.
- به چی خیره شدی؟ چندبار میفتی، زخمی میشی و پرواز رو یاد میگیری دیگه، انقدر فکر کردن نداره که.
+ چرا از همون اول که منو دیدی خواستی من رو پرواز بدی؟
- چون پرواز کاریه که همه ی پرنده ها انجام میدن.
+ اما من با بقیه ی پرنده ها فرق دارم. تاحالا دیدی پرنده ای اصلا فکر کنه؟ یا تنها بمونه و برای خودش بره توو یک سوراخِ تاریک؟
- خب قرار نیست مثل بقیه باشی، مهم اینِ چیزی که تووی وجود همه تون هست رو بفهمیش. پرواز فقط مال پرنده نیست، هرموجودی باید گاهی اوقات بپره.

خودم با توهم های وجودیم، خودم رو نصیحت میکنم، به خودم راه حل میدم. خودم خودم رو آدم میبینم. خودم خودم رو اون دره ی پایین میبینم. دره ی پایین پر از پرنده هاییِ که نتونستن پرواز کنن، اما آسمونِ بالا چرا پر نیست از پرنده هایی که تونستن پرواز کنن؟
از وقتی چشم باز کردم بالای این کوهستان بودم و درگیرِ افکارم برای پریدن. به باد گفتم پریدن رو بهم یاد بده، اما هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا میخوام بپرم. فکر میکنم پرواز، میتونه پایان فکر کردن هام باشه. شاید اگه لای ابرا باشم میتونم آرامش داشته باشم. اما من حتی از اینم میترسم که نکنه اون بالا با اینجا فرقی نداشته باشه. باد بهم پریدن رو یاد نداد، بهم گفت تو اول نترس، بعد برو به پریدن فکر کن.
ترس چیزِ مزخرفیه، مخصوصا وقتی از چیزهایی باشه که حتی وجود هم ندارن، به جز تووی افکار. ترس های سمی، افکار رو سمی تر میکنن. واقعا میپرم، جدی میگم. یه بارم که شده فراموش میکنم که میترسم، فکر نمیکنم، فقط میپرم تا ببینم چی میشه. پاهامو به لبه ی صخره نزدیک میکنم، سرم روی تووی باد میگیرم و فکر نمیکنم.
فکر کنم پروازِ من، همون فکر نکردنه.

آسمان تاریکپروازپرنده
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید