ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسفهیچ
یوسف
یوسف
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

کتابِ تووی تابلو

میبینشمون، بازم مثل همیشه بدون هیچ مقدمه ای پرتاب به سمت ترس ها. نخواستم ذهنم رو باز تر کنم، خواستم انعکاسِ اون چیزی که همیشه داشتم رو بچشم. نخواستم ویولن رو بشنوم، خواستم آرشه بشم. ولی قصه ی من همیشه همون بود و انعکاس، همیشه بینِ دونفرِ دیگه.

من میسازمشون، میفرستمشون به آسمون، نه آسمونِ آبیِ صبح ها، اون آسمونِ تاریک و محشرِ شب، صاف و بدون هیچ نورِ مزاحمی، بدونِ پرنده ی رهگذری، فقط کادرِ تماشاییِ خودِ خودِ آسمون.
تا نگاهش به نگاهش افتاد، دست و پاش رو گم کرد. حلقه ی زحل رو برداشت و جلوش زانو زد. اون یکی ذوق کرد، دست هاش رو گذاشت جلوی دهنش و از چشم هاش، اشک هایِ خوشحالی شروع کرد بالا رفتن. گفت قبول میکنم. دستشو گرفت و بردش دورتر.
به سمتِ هم می‌دویدن، گاهی هم باهم و به سمتِ یه جای دیگه. اصلا توو کتشون نمیرفت که از این سیاره و منظومه باشن. هرچقدر هوا سرد تر، آخ که چقدر اون بغل گرم تر. کلا اگه واسه زندگی مقصد بذاری بالاخره یه جایی میرسی و ماجراجویی تموم میشه، قشنگ نیست اونجوری، من که حذف کردم مقصدشونو.

"چقدر لذت میبرم از حرف زدن باهات، انگار شدم نویسنده و تک تکِ حرفایی که توو ذهن خودم مونولوگ وار جلو میرفتن، حالا شدن یه بخشی از نمایشنامه‌مون و هر دیالوگ قشنگ تر از دیالوگِ قبلی."، دختر گفت، این بخشش با من نبود خودش گفت. حتی بدونِ این که براشون لبخند بنویسم شروع کردن به خندیدن، منم ناخودآگاه خندیدم، من دارم اونا رو مینویسم یا اونا منو میکِشن؟ یکم نشستن مینویسم، خیلی راه اومدن.

+ از اینجا میتونم داخل سرتو ببینم.
- عه بگو ببینم الان چی داره ازش رد میشه؟
+ ترس.
- دیدی اشتباه کردی، من الان خوشحال ترین آدمِ این دنیام.
+ اما من اینجا نشستم و همش فکرِ رفتنِ من تووی ذهنت میاد و میره.
- خب قول بده که هیچوقت نمیری.
+ خب تو منو برای همیشه نگه دار.
- اگه خودت بخوای بری که نمیتونم به زور نگهت دارم.
+ ولی من دلم نمیخواد هیچوقت برم.
- فقط یه قول ازت میخوام.
+ تو قول میدی؟

نمیتونم حرفای آدما رو بنویسم. هیچکدوم از اینا کارِ من نبود. میتونم بهش وجود بدم، میتونم بهش افکار بدم، میتونم ترس هاش رو کنترل کنم، اما نمیتونم چیزی که از اون دهنِ لعنتی میاد بیرون رو کنترل کنم.

- چرا انقدر عجیبی؟ از چی میترسی که احساستو نمیگی؟
+ هیچ انعکاسی وجود نداره، همیشه فقط یه دونه تو وجود داره. همیشه فقط میشی یه طرف قضیه و اون طرف میشه عجیب.

انعکاس که کلمه ی من بود، میدونه که من وجود دارم؟ من بهت یه شخصیتِ عاشق دادم، من بهت محبت دادم، این حرف ها داره از کجا میاد؟ چرا نمیفهمم.

- اگه من اون طرفشو هیچوقت نبینم، پس چجوری قراره درک کنم، چجوری قراره درک بشم.
+ شاید همین دیالوگ ها بتونن یه کمکی بکنن، شاید اگه تا صبح ها حرف بزنیم، شب ها بتونیم همو بفهمیم.
- ولی من نمیدونم چی بگم، وقتی که میترسم از رفتنت فقط میتونم به تو فکر کنم، پس خودم چی؟
+ من نمیترسم، منم به خودم فکر میکنم، پس تو چی واقعا.
- اینجور شبا قلبم غرق میشه از افکار و مغزم خفه میشه زیرِ مردابِ احساس، این درد لعنتی تکراری نمیشه، خوب نمیشه، فراموش نمیشه.
+ خب سعی نکن فراموشش کنی، سعی کن یاد بگیری باهاش زندگی کنی، آخه، همیشه هست دیگه.
- توهم یه چیزی میگیا، حرفش آسونه فقط، مگه میشه قلبت بشه اندازه سرت، هی بخواد قفسشو بشکونه و تو زندگی کنی باهاش؟
+ اگه تونستی بذاری قفسشو بشکونه، قبوله، حق باتوعه.

فکر کنم آدما واسه ترک شدن ساخته نشدن، اما میتونن ترک کنن. اونی که ترک میکنه احساساتشو جا میذاره و اونی که ترک شده خودش یه عالمه حس توی قلبش قلبمه شده، تازه احساساتِ کسی که ترکش میکنه هم اضافه میشه. فکر کنم مالِ همینه که بعضی وقتا حس میکنم واقعا قلبم داره میترکه.

+ یادته این تابلو رو باهم میکشیدیم؟
- آره.
+ چرا نویسنده رو تنها کشیدیم؟
- فکر کنم کسِ دیگه ای رو پیدا نکردیم به جز اون که بکشیم.

احساسِ خالی بودن میکنم. احساس میکنم خالی بودنم، از جا گذاشتنِ هر دفعه یه تیکه ای از خودم پیشِ آدما بوده. اینا حسایی ان که کلمه‌ن اما واقعا میشه بعضی وقتا خالی شد، تا وقتی که یکی یه تیکه از خودشو پیشت جا بذاره و تو باز دوباره از ساکن بودن دربیای و بری، و بازم یکم جلوتر ترک بشی.

کتابتابلوداستان
۳
۱
یوسف
یوسف
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید