سرعت زیاد ماشین کم کم داشت حالم را خراب میکرد. راستش نمیتوانستم به بابا بگویم آرام تر برود بخاطر همین چشمانم را بستم و سرم را محکم تکیه دادم به صندلی و مدام داشتم تصویر اینکه با همین سرعت به ماشین جلویی برخورد میکنیم را در ذهنم میکشیدم و بعد برای اینکه کائنات انرژیام را جذب نکنند، بلا به دوری میگفتم و سعی میکردم حواسم را به چیزهای دیگری پرت کنم، مثلا به این فکر کردم که بعد از اینکه از سفر آمدم کجا بروم، فکر کردم با چه کسانی قرار ملاقات بگذارم و در ملاقات با آنها چه بگویم و کدام خاطرهها را نباید از قلم بیندازم و برایشان تعریف کنم. داشتم به همین جور چیزها حواسم را پرت میکردم تا اینکه دوباره صدای چراغ دادن بابا به ماشین جلویی برای اینکه به خط کناری برود، تا ما دقیقا با همین سرعت بدون اینکه عقربه تندی سنج ماشین یک ذره هم این ور و آن ور شود ادامه بدهیم، من را وادار کرد از شیشه جلوی ماشین این صحنه را ببینم که ما در پیچ با چه سرعتی داریم از یک سمند با فاصله میلیمتری سبقت میگیریم و دوباره شروع کردم به دعا کردن، که زنده به مقصد برسیم. داشتم فکر میکردم که مثلا من بیست سالگیام را و نوه و نتیجهام را هنوز ندیدهام، هنوز کلی حرف برای گفتن دارم و کلی کار درست اشتباه که باید انجامشان بدهم و باید کلی پله بالا بروم و خودم را در همان موقعیت موفقیت آمیزی ببینم که شب ها با فکرش میخوابم و صبحها به امیدش بیدار میشوم و کلی دلیل و مدرک و بایدها و نبایدهای دیگر که ثابت میکند دوست دارم بیشتر زندگی کنم، ناگهان موسیقی مورد علاقه ام از ضبط ماشین پخش شد.
کم کم توانستم چشمانم را باز کنم. انگار سرعت ماشین کمتر شده بود و انگار من در همان ثانیه داشتم یاد میگرفتم زندگی را آسان بگیرم. توانستم مردم را کنار جاده ببینم که دره و کوه و جنگل و عکس گرفتن را بهانه ای کرده بودند تا دست در گردن هم بیاندازند و با محبت یکدیگر را در آغوش بکشند و لبخند تحویل دوربین دهند. مردی را دیدم که دارد با حرکت سریع دست آتش را باد میزند و عدهای دیگر ، درِ ماشین را باز گذاشتهاند و صدای موسیقی را تا ته زیاد کرده اند و دارند کنار آتش ناشیانه میرقصند و حین نگاه کردن به رقصیدن آنها نمیشد جلوی خنده را گرفت. به خودم گفتم از چه چیزی میترسی؟ از اینکه زندگی تمام شود؟ خب بگذار تمام شود... فهمیدم میشود در همان حال و در کنار ترسهایمان، موسیقی مورد علاقهمان را با صدای بلند بخوانیم و سمت دوربین ادا و اطوار دربیاوریم و آرشیو "مسخره بازی در مسافرت" مان را پر بار تر و خاطرهانگیزتر کنیم، میشود شیشه ماشین را پایین بدهیم و سر و دستمان را از پنجره بیرون کنیم تا نوک انگشتانمان از شدت سرما یخ بزنند، مو به تنمان راست شود و نوک بینی مان سرخ شود، میشود نارنگی و خیار پوست کند و میشود چای کیسهای را با کلوچه گردویی، با لذت تا جرعه اخر نوشید .فهمیدم باید جوانی کرد حتی اگر اخرین ساعت و ثانیه عمرمان باشد. باید قید همه قوانین و چارچوبها را بزنیم و به ندای قلبمان گوش کنیم، باید اجازه بدهیم دست سرنوشت قلم را به دست گیرد و داستان امروزمان را آنطور که خوشتر است بنویسد، که آیا قرار است همینطور در کوچه ها پرسه بزنیم و با چشمانمان بچه گربهای را که به دنبال غذا به این سو و آن سو میرود، دنبال کنیم، خط کشیهای سفید روی آسفالت را ببینیم که کدامشان رنگش رفته و چراغهای کنار بزرگراه را ببینیم و بشمریم چندتای آنها خاموش شده است یا سرنوشت دست ما و بیگانهای را در دست هم بگذارد و به ما نشان دهد که دل ما بعضی از بیگانه های این شهر را بهتر از آشنایانش میشناسد و به ما جرات بدهد که به سراغ بیگانه ها برویم، اسمشان را بپرسیم و با آنها از رازهای مگوی زندگی بگوییم.