Aseman
Aseman
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بگذار زندگی تمام بشود

سرعت زیاد ماشین کم کم داشت حالم را خراب می­کرد. راستش نمی­توانستم به بابا بگویم آرام تر برود بخاطر همین چشمانم را بستم و سرم را محکم تکیه دادم به صندلی و مدام داشتم تصویر اینکه با همین سرعت به ماشین جلویی برخورد می­کنیم را در ذهنم می­کشیدم و بعد برای اینکه کائنات انرژی­ام را جذب نکنند، بلا به دوری ­می­گفتم و سعی می­کردم حواسم را به چیزهای دیگری پرت کنم، مثلا به این فکر ­کردم که بعد از اینکه از سفر آمدم کجا بروم، فکر کردم با چه کسانی قرار ملاقات بگذارم و در ملاقات با آنها چه بگویم و کدام خاطره­­ها را نباید از قلم بیندازم و برایشان تعریف کنم. داشتم به همین جور چیزها حواسم را پرت می­کردم تا اینکه دوباره صدای چراغ دادن بابا به ماشین جلویی برای اینکه به خط کناری برود، تا ما دقیقا با همین سرعت بدون اینکه عقربه تندی سنج ماشین یک ذره  هم این ور و آن ور شود ادامه بدهیم، من را وادار کرد از شیشه جلوی ماشین این صحنه را ببینم که ما در پیچ با چه سرعتی داریم از یک سمند با فاصله میلیمتری سبقت می­گیریم و دوباره شروع کردم به دعا کردن، که زنده به مقصد برسیم. داشتم فکر می­کردم که مثلا من بیست سالگی­ام را و نوه و نتیجه­ام را هنوز ندیده­ام، هنوز کلی حرف برای گفتن دارم و کلی کار درست اشتباه که باید انجامشان بدهم و باید کلی پله بالا بروم و خودم را در همان موقعیت موفقیت آمیزی ببینم که شب ها با فکرش می­خوابم و صبح­ها به امیدش بیدار می­شوم و کلی دلیل و مدرک و بایدها و نبایدهای دیگر که ثابت می­کند دوست دارم بیشتر زندگی کنم، ناگهان موسیقی مورد علاقه ام از ضبط ماشین پخش شد.

جاده اسالم به خلخال
جاده اسالم به خلخال






کم کم توانستم چشمانم را باز کنم. انگار سرعت ماشین کمتر شده بود و انگار من در همان ثانیه داشتم یاد می­گرفتم زندگی را آسان بگیرم. توانستم مردم را کنار جاده ببینم که دره و کوه و جنگل و عکس گرفتن را بهانه ای کرده بودند تا  دست در گردن هم بیاندازند و با محبت یکدیگر را در آغوش بکشند و لبخند تحویل دوربین ­دهند. مردی را دیدم که دارد با حرکت سریع دست آتش را باد می­زند و عده­ای دیگر ، درِ ماشین را باز گذاشته­اند و صدای موسیقی را تا ته زیاد کرده اند و دارند کنار آتش ناشیانه می­رقصند و حین نگاه کردن به رقصیدن آنها نمی­شد جلوی خنده را گرفت. به خودم گفتم از چه چیزی میترسی؟ از اینکه زندگی تمام شود؟ خب بگذار تمام شود... فهمیدم  می­شود در همان حال و در کنار ترس­هایمان، موسیقی مورد علاقه­مان را با صدای بلند بخوانیم و سمت دوربین ادا و اطوار دربیاوریم و آرشیو "مسخره بازی در مسافرت" مان را پر بار تر و خاطره­انگیزتر کنیم، می­شود شیشه ماشین را پایین بدهیم و سر و دستمان را از پنجره بیرون کنیم تا نوک انگشتانمان از شدت سرما یخ بزنند، مو به تنمان راست شود و نوک بینی مان سرخ شود، می­شود نارنگی و خیار پوست کند و می­شود چای کیسه­ای را با کلوچه گردویی، با لذت تا جرعه اخر نوشید .فهمیدم باید جوانی کرد حتی اگر  اخرین ساعت و ثانیه عمرمان باشد. باید قید همه قوانین و چارچوب­ها را بزنیم و به ندای قلبمان گوش کنیم، باید اجازه بدهیم دست سرنوشت قلم را به دست گیرد و داستان امروزمان را آنطور که خوش­تر است بنویسد، که آیا قرار است همینطور در کوچه ها پرسه بزنیم و با چشمانمان بچه گربه­ای را که به دنبال غذا به این سو و آن سو می­رود، دنبال کنیم، خط کشی­های سفید روی آسفالت را ببینیم که کدامشان رنگش رفته و چراغهای کنار بزرگراه را ببینیم و بشمریم چندتای آنها خاموش شده است یا سرنوشت دست ما و بیگانه­ای را در دست هم بگذارد و به ما نشان دهد که دل ما بعضی از بیگانه های این شهر را بهتر از آشنایانش می­شناسد و به ما جرات بدهد که به سراغ بیگانه ها برویم، اسمشان را بپرسیم و با آنها از رازهای مگوی زندگی بگوییم.


جادهترس از مرگ
تمرینی برای نوشتن و قدمی برای نویسنده شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید