دیروز دقیقا ساعت ۱۵ به مطب دکتر رسیدم. دوباره استرس های دوره نوجوانی ام بازگشته و دوباره صبح ها با درد معده از خواب بیدار می شوم.
وارد مطب شدم، یک سلام آهسته کردم و یک گوشه نشستم. مطب دکتر خوب هم که همیشه خدا شلوغ است و من می دانستم یکی دو ساعتی باید منتظر بمانم تا نوبتم بشود.
کتابی از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم. راستش را بخواهید کتاب را نمی خواندم، بلکه خیره به کلمات روی کاغذ، داشتم فکر می کردم نوبت من که شد باید مشکلم را از کجا و چگونه شرح دهم.
تلویزیون روشن بود و ویژه برنامه روز زن را نشان می داد. با مرد ها مصاحبه می کرد و هر مردی که جلوی دوربین می آمد، این روز را با کلماتی ناشیانه به همسر و مادرش تبریک می گفت. مرد میان سالی پایین تلویزیون نشسته بود. مرد کت و شلواری به تن داشت. صورتش اصلاح شده و موهایش جوگندمی بود. بجز یک چروک افقی روی پیشانی اش، تقریبا می شد گفت که صورتش خوب مانده بود و اگر همین طور بی هوا در آسانسور یا خیابان می دیدی اش خیال می کردی، دکتر، مهندس یا خلاصه آدم تحصیل کرده و فهمیده ای است.
او داشت مغز پسر جوان کنار دستیش را خوب شستوشو می داد، خنده ای به نشان تمسخر کرد و از پسر پرسید که آیا از نیچه چیزی خوانده یا نه؟
پسر به نشانه منفی شانه هایش را بالا انداخت.
مرد نطقش را آغاز کرد.
در کتابی از نیچه نوشته شده " هر وقت پیش زنی می روی، شلاقت را نباید فراموش کنی" و خنده ای سر داد. پسر جوان هم خندید اما خنده ای که با خجالت توأمان بود. مرد دوباره ادامه داد نبود زنها یک درده و بودنشون هزار تا درد... و چیزهای زیادی درباره ازدواج و تعداد زن گرفتن گفت و نکاتی هم درباره" رو بدی سوارت می شوند" و " بخندی پرو میشن" و از این قبیل چیزها گفت.
نمی دانم این ها را از قصد بلند می گفت که همه بشنوند یا نه نیت اش چیز دیگری بود.
خانم میان سالی کنار دستم نشسته بود که مدام نوچ نوچ می کرد و با دفترچه بیمه اش خودش را باد می زد و کمی آن طرف تر دختر جوانی سر تا پای مرد را با نگاهی تاسف بار بر انداز میکرد.
من کتابم را بستم و در چشم های مرد خیره شدم. نمی دانم منظورم از این کار چه بود، انگار می خواستم به او بفهمانم که حرف هایش مفت نمی ارزید.
به نظر از آن مردهایی می آمد که به ماشینی با راننده خانم، از قصد بوق می زند تا راننده هول کند و پست هایی که یک خانم با صورت خونین کتک می خورد و فریاد میزند را لایک می کند.
او شبیه غارتگری بود در لباس حیوان اهلی...
نامردی که فقدان مردی اش را پشت کت و شلوار آراسته و موهای جوگندمی اش پنهان کرده است...
می خواستم بلند شوم و بگویم، خانم ها شاید پنچری لاستیک خودرو را نتوانند بگیرند، شاید ندانند آفساید چیست، در خیابان نتوانند چابک بدوند و حین صحبت کردن نتوانند درباره یک موضوع صحبت کنند، اما به مذاق مردها خوش بیاید یا نیاید، این یک حقیقت است که دنیا بدون زن ها جای زندگی کردن نیست.
آنها نمی دانند که ما خانه را از خدایی که گم شده لبریز می کنیم، رنگ عشق را روی دیوارهای شهر می ریزیم و برای هر مظلومی چنان اشک می ریزیم که گویی بر سر گوری روباز ایستاده ایم.
می خواستم بگویم تعداد زن های کشته شده از درد خیانت و اندوه کمتر از مردهایی نیست که در جنگ کشته شده اند.
زن ها در زندگی شیر یا خط نمی اندازند، بلکه آنها زندگی را زندگی می کنند و لحظه لحظه آن را سرشار از عشق می کنند و مگر غیر از این است که در خاطر مردان اولین چیزی که از شنیدن واژه عشق می آید، تصاویر غیر اخلاقی است؟!
خواستم بگویم شما مردها نمی دانید وقتی یک زن را نا دیده می گیرید، او کجا لانه می کند و نمی دانید که حس حسادت و بی کسی را زن ها چطور پشت کفش های پاشنه بلند و رژلب های رنگ جلفشان پنهان می کنند.
من هم می خواستم رو کنم به دختر بچه ای که کنار دستم نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار عُق می زد بگویم، انسانیت، مثل آب باتلاق ساکن مانده در حال گندیده است. اما تو اشتباه نکن، یک روز که دفتر زندگی ات از نمیه گذشت، خودت را به آینه می رسانی و می بینی بله پیر شده ای....
پس تا می توانی لبخندهای تصنعی تحویل این و آن بده ، خوب دروغ بگو و طوری از کنار مردم رد شو که شک نکنند خوشبختی!