سلام
من در یک کارگاه روانشناسی با موضوع " خودشناسی و مقابله با دردهای نهفته" شرکت کرده ام. دیروز خانم احمدی، مشاور کارگاه وارد کلاس شد. در وسط نیم دایره ای که بچه ها نشسته بودند، ایستاد. نگاهی به همه انداخت و بعد انگشتش را به سمت من گرفت و گفت:
- امروز با شما شروع می کنیم.
من مثل کسی که در یک روز جیبش را در مترو زده باشند، سیل خانه شان را ویران کرده باشد و رفیق دوران دبستانش را از دست داده باشد، بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
-چی بگم؟
خانم احمدی با لبخندی که هر چه دقت می کردم نمی فهمیدم ساختگی است یا واقعی، نگاهم کرد و گفت:
-هر چی دوست داری.
خیلی وقت بود که به فهرست دوست داشتنی هایم مراجعه نکرده بودم، بخاطر همین سلول های مغزم کمی به زحمت افتادند. بعد از چند ثانیه یادم افتاد، مادربزرگ! او با اختلاف در صدر جدول دوست داشتنی هایم بود. پس آرام گفتم:
-مادربزرگ
خانم احمدی از همان لبخند ها زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
و من گفتم:
-یک بعد از ظهر مامان با ماشین شماره چهار موهای مادربزرگ را از ته تراشید، موهای حنایی رنگش شده بود اندازه یک بند انگشت، شاید هم کوتاه تر. لپ ها و قب قبش آب رفته بود. دیگر نا نداشت برایمان شعر بخواند و وقتی در آغوشمان می گیرد ما را به خودش سفت بچسباند. مادربزرگ سرطان داشت و مدام می گفت هر وقت که حالش خوب شود مهمانی می دهد اما نمی دانست که مرگ زیر چادرش نفس می کشد و مادربزرگ از مرگ به مرگ شبیه تر شده بود.
جمله هایم هنوز تمام نشده بود که خانم احمدی گفت:
-شادش کن.
و من بی اختیار گفتم:
-پدربزرگ هفت سال بعد فوت کرد ولی از همان روز فوت مادربزرگ، مرگ در وجود پدربزگ هم نفس می کشید.
خانم احمدی دوباره وسط حرفم پرید و گفت:
-از پدربزرگ و مادربزرگ و مردن نگو.
سلول های مغزم انگار که ناراحت شده باشند که چرا خانم احمدی از آنها خوشش نیامد، دوباره شروع به گشتن کردند، بعد از گذر چند ثانیه همه سلول ها یک صدا نام تو را صدا زدند.
و من خوشحال از اینکه حرفی برای گفتن پیدا کردم، بلند گفتم:
-سیاوش
و بعد ادامه دادم:
-نام لیلی تمام قصه هایش، یاسمن بود. آدم اجتماعی و خوش صحبتی بود، بعضی وقت ها به این خصلتش حسادت می کردم. چرندترین چیزها را طوری تعریف می کرد که نمی توانستم نخندم. او بلد بود لحظه های تلخ را شیرین کند.
با هم دریا می رفتیم، می گفت موج که اومد، اولین جمله ای به ذهنت رسید را بلند بگو و بعد نگاهم می کرد و می پرسید:
-بلدی؟
و من هر وقت که موج می آمد فقط می خندیدم.
چیزهای زیادی به من یاد داد، مثل اینکه هیچ دو رنگ سفیدی شبیه بهم نیستند یا اگر ما کلاغ سفید ندیده ایم دلیل نمی شود که وجود نداشته باشد. به من می گفت خودتو دست کم نگیر، ما گرد و غبار ستاره ایم و من هر بار از شنیدن این جمله مغرور می شدم.
راستش هر آدمی خوب مطلق نیست، بدی هایی هم داشت. این آخری ها مدام می پرسید:
-قرصاتو خوردی؟
و من از این سوال تحقیر آمیز متنفر بودم. به رویش نمی آوردم ولی دیگر داشت حالم را بهم می زد. یک روز صبح ، از خواب که بیدار شدم به یاد خودم آوردم که سیاوشی نمی شناسم!
از آن روز با شماره های مختلف سیاوش های زیادی مزاحم می شدند و ولگرد های زیادی با همین نام در خیابان جلوی راهم را می گرفتند اما من به همه شان می گفتم:
-مزاحم نشید لطفا.
خانم احمدی که انگار از مقاومت در برابر ذهن منفی باف من خسته شده بود، بهت زده نگاهم می کرد و دیگر لبخند نمی زد. بچه ها طوری نگاهم می کردند که انگار دلشان برایم سوخته، صورتم را طوری خوشحال نشان دادم و گفتم:
-اسم این کارگاه، دردهای نهفته بود و هر آنچه که شنیدید هم دردهایی نهفته در جان و تن من بود. نگران من نباشید، من طوری از کنار مردم رد می شوم که شک نکنند خوشبختم، دوستانم را طوری می خندانم که انگار دلقک ها بعد از وقفه ای طولانی به سیرک ها باز گشته اند، زیر دوش آواز شاد می خوانم و هنوز برای بچه ها دست تکان می دهم و چشمک می زنم، پس من هنوز حالم خوب است و هنوز امید نمرده است.