_زندگی تا چه حد میتونه سخت باشه؟
+سخت نیست
به جمله کوتاهی که با تردید از میان تار های صوتیاش گذشت و از ما بین لبهایش خارج شد، فکر کرد. دروغ گفتن جزوی از کار های روزمرهاش بود. هنگانی که بند بند وجودش در آتشی که به دست خودش بر پا شده بود میسوخت و ترکیدن قلبش را پیشبینی میکرد، باز هم به دروغ گفتن ادامه میداد. هنگامی که دست هایش از آغوش گرم خورشید فروزنده اش رها شد، باز هم به دروغ گفتن ادامه داد. او از سرزنش شدن نمیترسید. از فروپاشیدن قفس امنی که از دروغ هایش برای پنهان سایه های زیر ماسکش ساخته بود، می ترسید. و در عین حال وقتی از او این سوال پرسیده شد، باز هم دروغ گفت ولی درخشش اشک در چشمانش این را کتمان نمیکرد.
+هیچوقت سخت نبوده...