مادر از قاصدک ها برایم قصه می خواند:
قاصدک ها پیغامبر عشاقند
از راه های دور می آیند و خبر می آورند.
اما در دنیای کوچک کودکی ها، چه دست نیافتنی بودند!
شبی خواب قاصدکی دیدم که خبر آورده بود
مراقب بودم مبادا قاصدکم را گم کنم بی آنکه پیغامم را به گوشش خوانده باشم!۱
قاصدک پرید
به دنبالش دویدم اما او پرواز کرده بود
از حسرت گم کردنش از خواب پریدم
چشمانم را که باز می کردم، سبکی شیرینی را روی پلک هایم حس کردم، قاصدکی روی پلکم نشسته بود
احساس کردم قاصدک دیگری روی لب هایم نشسته اما با اولین نفس، قاصدک پرید
چشمانم تعقیبش کرد و به دنبالش دویدم اما دیدم قاصدک دیگری روی دستم نشسته است
یکی روی پیشانی ام
یکی روی گونه ام
قاصدک ها تمام فضای خانه را پر کرده بودند
شاد بودم
از خوشحالی به طرف حیات دویدم
دیدم قاصدک ها همه جا را پر کرده اند
خدای من! این همه قاصدک از کجا پیدا شده؟
از کدام سرزمین آمده اند؟
این همه پیغام را از که آورده اند؟
کدامشان برای من است؟
از شادی فریاد زدم
می دویدم در حالیکه از چشمانم قاصدک می بارید
گونه هایم از حریرشان خیس شده بود
از نفس هایم قاصدک می ریخت
موهایم پر از قاصدک شده بود
از آسمان هم مثل چشمانم قاصدک می بارید
شکوفه ها شبیه قاصدک بودند
قاصدک ها از آسمان پیغام آورده بودند...
ادراک من از یاد تو بالیده بود...
همه چیز از تو خبر می داد...