می شنیدم زمزمه هاشان را….
آن ها نیز بی پروا سخن می گفتند…
توقع پروا نداشتم…
که در برابرم پروا را بس نابجا می بینم!!!
اما نپسندیدم اینگونه بی رحمانه حرف زدنشان را….
خود خواهانه حرف زدنشان را…
که گویی من خود خالق خود هستم…
فکر نکردند که از من هر چند سنگ نیست که ایراد می گیرند?!
بلکه از خلقت خالقشان!!!!
چرا اصلا کسی از من نپرسید که چرا سنگ شدی؟
همه آمدند
و
گفتند
و
رفتند
و
من ماندم
و
دل هر چند سنگم…
عادتشان خوی همیشگی شده برشان…
شاید در کودکی کسی نگفته بهشان رابطه ی گفتار و رفتار و عادت و اخلاق و شخصیت را…
این همه غرور از کجا نشعت می گیرد؟
این همه سنگ بودن از کجا می آید؟
گویی به من هم قبولانده اند که سنگ بودن بد تر از بد است…
کاش در توانم بود غرورشان را له کردن که گمان می کنند واقعیت آن چیزیست که با چشمانشان می بینند و با خودشان برداشت می کنند…
گویی از یاد برده اند که بخشی از خاک از من هر چند سنگ است…
خاکی که از آنند و به آن باز خواهند گشت…
خاکی که روزی زیر تاریکی اش و سردی اش قرار را بایدشان…
به راستی چرا شدم مثال برای هر بد دل ؟
چرا محکمی ام را برای استواران مثال نزدند؟
با این همه،
من سنگ بودنم را دوست دارم...
و برای بهترین سنگ دنیا بودن تلاش می کنم...
تو برای بهترین انسان بودن چقدر تلاش می کنی؟؟؟
برای بهترین بودن هر آنچه هستی...
من خود را دوست خواهم داشت ...
زیرا خالقم
و
خلقتش را
دوست دارم...
خالق
من
هر
چند
سنگ....
خرداد 98
پ.ن: این موضوع امتحان ترم انشامون بود همراه با سه موضوع دیگر که من این موضوع رو انتخاب کردم...
پ.ن: شنوای نقد هاتون هستم!لطفا برایم نظر هاتونو بنویسین...پیشاپیش متشکرم
#خودم_نوشت
#انشا_طوری