Happiness
Happiness
خواندن ۱۱ دقیقه·۱ سال پیش

پنجاه و هفتمین سیاهه ی تلگرام و اولین سیاهه ی ویرگول!

شنبه، بیست و پنجمِ آذر ماه: امروز تازه راز خلوتیِ صفِ اتوبوس تو شنبه ها برام برملا شد.یهو مخم کار کرد و فهمیدممم خب آدم اگه عقل تو کله ش داشته باشه، صبحححح شنبه، اونم ۸ تا ۱۰، کلاس برنمیداره! به هرحال، شنبه ها خیلی روزهای سختین.


قبلتر اشاره کرده بودم که انگار من از زندگی، سادگی میخوام. برای معناسازی، به پیش پا افتاده ترین نشونه ها و برایِ خوشحال بودن، به کوچیکترین بهونه ها احتیاج دارم. فکر میکنم آدمیزاد برایِ سرزنده بودن چی میخواد جز اینکه سرِ راهش یه عالمه کوله پشتیِ دست و پا دار ببینه که دارن میرن مدرسه؟ بچه ها! بچه ها خودشون انگار کوچیکترین اما بزرگترین دلیلن برایِ سرپا نگه داشتنِ ادم بزرگ ها!


سرِ کلاس هاش بدون اینکه تصمیم بگیرم حواس جمع باشم یا اراده کنم که تمرکزم رو به حداکثر برسونم؛ از لحاظ جسمی و روحی توی مناسب ترینِ حالتِ یادگیری ام! برخلافِ باقیِ کلاس ها، جلو نشستن رو ترجیح میدم و دوست دارم از نزدیک ترین فاصله، حرف هاش رو بشنوم و اینکه من رو اینطور تسخیر کرده؛ یعنی لاجرم باید قبول کرد در تدریس، آدمِ شاخص و قدرتمندیه!
الان که فکر کردم بنویسم "توانا" یا "قدرتمند"، تو عمقِ این واژه بیشتر فرو رفتم."قدرت"...آدمِ قدرت طلب، قدرتمنده؟!یا نه...اینطور بپرسم...:"آدم قدرت طلب، میتونه بدل به آدم قدرتمند شه؟!"و همینطوریه که به نظرم گزینش و چینشِ واژه ها کارِ ساده ای نیست!اینکه قدرتمند مساویِ قدرت طلب نیست!و اتفاقا آدم قدرت طلب، اصلا قدرتمند نیست؛ چون آدم قدرتمند چیزی رو طلب نمیکنه!طلب با قدرت جوش نمیخوره.
سال دهم تو اون روزِ ترسناکی که هنوز ازش بدم میاد، رفتیم مدرسه که من تعهد بدم برای امتحانا، درس خواهم خوند.زنی که همیشه فکر میکردم اگه من اون سال، افسرده و ناکام و درمونده نبودم؛ حتما باهاش ارتباطِ خوبی میگرفتم و حتما وجه شباهت های زیاد و نقطه اشتراک های وافری باهم داشتیم؛ سرم خیلی داد زد و هر داد ش، انگار ضربه ی ملاقه ای بود که منو هی فرو تر میبرد و من هی بیشتر با صندلی یکی میشدم!اما آخرش بهم گفت "با وسواس کلمه ها رو اختیار میکنی! خیلی باهوشی و به خوبی میدونی که چه کلمه ای رو ادا کنی که مسئولیتِ کمتری برات بیاره!"و من بعد از اون توجهم به این موضوع ارادی تر شد و بیشتر فهمیدم اون حرف چه وصله ی جوریه به تنِ من!


هم خط سه و هم خط چهار از تئاترشهر میگذره..توحید، انقلاب، تئاتر شهر...هم اتوبوس سوار شدم، هم مترو، اما با این حال تو کمتر از چهل دقیقه رسیدم.از اینکه تهران رو ببینم و با جاهای مختلفش آشنا شم، عمیقا احساس خوشبختی میکنم.
بچه ها که اومدن باهم رفتیم یه رستوران چند قدمی امیرکبیر...نوشته ی دمِ در: "به خواهران با پوشش کامل، ده درصد تخفیف تعلق میگیرد" باعث شد گل از گلمون بشکفه!هرچند ده درصدِ ۶۳۹ تومن، چیزِ ارزشمندی نمیشه!قاون نانوشته ی آخر ماهه، که ته ماه حتما باید به بی پولی بخوریم یا قانون نوشته شده ای بوده که کاغذشو موریانه جویده؟!تازههه اینکه من ۶۰۰ تا دارم یعنی یا خوب مدیریت کردم، یا دریافتیِ اولِ ماهم بیشتر از دریافتیِ بقیه ست.چون یکی ۱۰۰ تا داره، یکی ۱۲۰ تا..یکی ۵۸ تا، یکی هم ۱۲ تا!و این ارقام کاملا واقعیه!علی ای حال، بخاطر اینکه بودجه ی من بیشتر از همه بود، مجبور به تحملِ پرداخت شدم و امیدوارم بچه ها زودتر بدهی شون رو پرداخت کنن.و خب فکر میکنم باید قبول کرد که استرسِ بی کفایتیِ موجودی، اصلِ مشترکِ آخر ماه های زندگیِ دانشجوییه!


امشب یه نفر بهم گفت "تو یه کاری میکنی آدم احساس کنه دلش برات تنگ شده، حتی اگه نشده باشه!"

یکشنبه، بیست و ششمِ آذر ماه: امروز روز تعطیله اما من سه جا باید برم! بجز سال های کرونا، مامان جون همه ی فاطمیه ها، چراغِ زیرزمین خونه‌ش رو روشن کرد! و اصلا یادم نمیاد زیرزمین، هیچ کاربردِ دیگه ای غیر از روضه های ایام فاطمیه و افطاریِ روزِ قدس داشته باشه! یک هفته روضه ست و امروز یکی از روزهاییه که میتونم اونجا باشم!ده تا دوازده صبح...از اقامه ی نماز ظهر هم یکی از بچه ها دعوتم کرده خونشون.بعد از اون هم خاله م توی بهزیستی، روضه به پا کرده.
برخلافِ همیشه، اصلا میلی به اینکه از آشپزخونه بیام بیرون، استکان ها رو جمع کنم یا چایی تعارف کنم یا اینکه پشت کسی که چایی تعارف میکنه برم و شیرینی بگیرم جلوی مردم، ندارم! بیشتر دلم میخواد بمونم همین پایین، لیوانا رو بچینم تو سینی و بزارم جلوی عمه ی مامان که چایی بریزه. یا استکانا رو صف کنم دم سینک که خاله جون بشوره!

بعد از روضه و بعد از رفتنِ جمعیت، میریم بالا. زنِ پسر دایی مامان، داره از بچگیم خاطره میگه و باز نقل و منقول، "استعداد"ه! میگه تو خیلی کوچیک بودی که تو باغ، دفتر خاطراتتو دادی من خوندم. و کلی تمجید و تعریف و این قسم صحبت ها.راستش بعضی وقت ها از تهِ قلبم، حس میکنم من استعدادِ "تاثیر گذاری" دارم. بعضی وقت ها فکر میکنم اگه بخوام میتونم یه دریچه های تازه ای رو باز کنم. میتونم یه تغییرات خردی حتی تو ذهنیتِ عموم ایجاد کنم و البته خب خرد به کلان میرسه همیشه! فی الواقع تصویرِ من از خودم و در ذهن خودم کسیه که میتونه همه ی چیزهایی که گفتم باشه و میتونه هیچ چیز نباشه! اما فی الذاته نفوذ و رسوخِ انتصابی بلقوه ای رو در خود حمل میکنه.


چیزی که من رو بد عادت کرده، پارساله! معلومه که حق دارم سه ساعت کلاس به نظرم عبث بیاد! مخصوصا اگه قرار باشه؛ بابت سه ساعت کلاس، سه ساعت هم درحالِ رفت و آمد باشم.
برایِ روضه ی ثالث از پیروزی تا شهدا، از شهدا تا بهارستان و از بهارستان تا میدون حر رفتیم و وسط شلوغی خیابون ها بودم که فهمیدم شدیدا دلم میخواست یه موکب داشتم و به مردم چایی میدادم. به مشکات هم پیم میدم و میگم "کاش محرم بعدی یه موکب بزنیم." مشکل من اینه که بین رویا پردازی یا برنامه ریزی بیشتر به اولی متمایل میشم همیشه!


اون سختشه که حرف بزنه...حرف هاش رو به موقع نمیگه و برایِ همین به نظر مقدمه میرسه...برام نوشته "جدیدا آدم ها زیاد جاخالی میدن!"همین چند کلمه رو بیش از چند بار میخونم!این یعنی به وطن هیچ آدمی نباید پناهنده شد.

دوشنبه، بیست و هفتمِ آذر ماه: هیچ روزی انقدر مستِ خواب نبودم که امروز...بین دو تا کلاس ترجیح دادم برم تو نماز خونه بخوابم و این رو در قالبِ اس ام اس به فری هم گفتم. بعد از یه ربع بیدار شدم و فری یه عالمه پیم فرستاده بود! دوستایِ خائنممممم دقیقاااا اولین دوشنبه و اولین مرتبه ای که هم رو ندیدیم، بدونِ من، آش خوردن! و همزمان این موضوع که، این حاج آقا که فکر میکنه تهِ همه ی خطاییه که به معرفت میرسه، چرا یه بار نمیکنه با خودش بگه :"خب من چک کنم ببینم این شادیِ بدبختِ فلک زده عمرش به دنیا هست هنوز یا نه؟" یا بگه :"این شادی طفل معصوم همیشه‌ ی خدا سراغ منو میگیره، بذار یه بارم من پیش دستی کنم.."این طوری شد که فهمیدم امروز اگه یه اسم داشته باشه، اسمش "بی مروتیهِ تمام و کمال" ه!


سر ظهر شد. شیب بالا اومده ی صبحِ ده رو که حالا فرو رفته، پایین اومدم. سوار بی آرتی شدم. افکار پراکنده و نامنظمِ ذهنم سر به سرم میذاشتن و درست همون موقع یه جوون اومد تو اتوبوس و ساز زد و خوند! چند ایستگاه بعد از اتوبوس پیاده شدم. رویِ پله ها، چند تا از کیسه هایِ آقای سالخورده ای که جلوم بود، از دستش سر خورد و من فقط عجله کردم که دولا نشه و کیسه هاشو دادم بهش! اون آقا، کوه ساختن از کاهِ من رو انقدر خوب بلد بود که من حس کردم امروز آدم خوشحالیم. کلی تعارف کرد که اول تو باید بری پایین! قبول نکردم. پایین پله ها بهم گفت "ایشالا برات کربلا بنویسن." نمیدونم حرفش بود یا لبخندش بود؛ اما هر چی که بود یه جوری تو وجودم حل شد که واقعا نیشم زیر ماسک باز شده بود! بعدم میخواست پرتقال باز کنه بخوریم، که من سعی کردم دختر موجهی باشم و گفتم "دستتون درد نکنه"و ته دلم فکر کردم آدم موقع ظاهر شدن تو جامعه، چه فرصت هایی داره که با سوارِ سرویس شدن، دودش میکنه!

سه شنبه، بیست و هشتمِ آذر ماه: راستش اگه از من انتظار دارید، آدم صادقی باشم باید بگم من شاید حتی هنوز منتظرم دوباره دانش آموز باشم. هنوزم چشمم به راهه پاییزیه که توی طبقه ی چهار مدرسه مون شروع شه. اگه ازم بخواید یه خصلت بد راجع به خودم رو افشا کنم، فکر نمیکنم و فقط میگم:"من آدم بد گیریم! نمیدونم چرا نمیشه بگذرم. همیشه گیر میکنم. شاید قسمتِ بزرگی از آدم ها وابستگی باشه اما بدونِ شک اون قسمت راجع به من خیلی بیشتره!آدم ها، مکان ها، زمان ها.ذهن من همیشه درگیر این موارده."
امشب بی قرار، چشم به راه، منتظر و دلتنگم. شبِ خوبی نیست و حتی دقیقا نمیدونم چرا انقدر میل به گریه دارم.شبیه جنونِ ناپخته ی دوران بلوغ میمونه! اینکه ناراحتی اما نمیتونی دلیلش رو پیدا کنی. دقیقا دلم تنگ چی و لک زده برای کیه؟ و شاید حالا اولین باره که میفهمم حالم از این ضعفِ مسخره ی حقیر و ذلیل و کریه بهم میخوره!! گاهی وقت ها فکر میکنم هیچ کاری رو انقدر خوب بلد نیستم که عادت کردن و خوگیری و وابستگی و دلتنگی رو بلدم!
متنفرم. متنفرم از اینکه حس کنم، من تو عمقِ چاهِ حسی، تنها گیر افتادم و اون حس، فقط حسِ منه!! و آدمی که بهش اون حس رو دارم، حتی تا لبه ی چاه هم نمیاد هیچوقت! به عبارتِ بهتر این حس، یک حس مشترک نیست!
امشب برایِ اولین بار دلتنگی خودم رو قبول نکردم و اسمش رو گذاشتم "ضعف"! چون فکر کردم آتیشش زیاده و این آتیش تند فقط برایِ منه و فقط داره دامن منو میسوزونه!

چهارشنبه، بیست و نهمِ آذر ماه: دوازده سیزده سالم بود که دوستم میگفت هر وقت حالش بده روضه گوش میده. خیلی متوجه نبودم. امروز اما درست وسطِ روضه، حس کردم چه غمِ سبک کننده ای! همیشه تو مکانای این شکلی، این فکر که من چقدر پوچم سراغم میاد و امیدوارم میکنه! چون این به پوچی رسیدن، شبیهِ آغاز های درسته! امشب دارم گنگ مینویسم؟! چقدر منظورم منتقل میشه؟! انگار وقتی چراغ ها خاموشه و کسی روضه میخونه، تو ناگهانی و آنی ترین حالتی که ممکنه، جهان و حوادثش، پیش چشمم افول پیدا میکنه و افکار و دغدغه ها و احساساتم به پست ترین و نازل ترین حد ممکن، سقوط میکنن! نمیدونم. نمیتونم توصیف‌ش کنم. ولی انگار همه چیز تو اون حال و اون لحظه، کوچیک و حقیره جز ذکر مصیبت! امیدوارم حسم قابل درک باشه و در دسترس.

پنج شنبه، سی‌ام آذر ماه: روز آخر روضه ی مامان‌جونه.زودتر از همیشه راه می‌افتیم. روز آخر همیشه شلوغ‌تر میشه. امروز تصمیم گرفتم استکان ها رو بشورم. از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود! دلم میخواست دقیق هر استکان رو کف بزنم اما بیشتر نیاز به سرعت داشتیم تا دقت! استکان شستن تمومی نداشت. هنوز استکان های تو صف شست و شو تموم نشده بود که دخترخاله‌م با استکان جدید وارد می‌شد. پشت بندش رفتیم تو پارکینگ. سارا کیسه باز میکرد و من غذا میذاشتم و عماد هم غذاها رو می‌برد دم در.‌.با اینکه کل مدت رو وایساده بودم، اما اون لحظه ته وجودم خوشحال بود. برای کاری که میکردم، خوشحال بودم. این یکی حسم رو تقریبا مطمئنم که قابل درکه. این مرحله که تموم شد هم رفتم سر پُست بعدی. عماد از پارکینگ غذا میداد به من و من میدادم به خاله‌م تا اون بده به مهمون هایی که دارن از در خارج میشن. سختیش هم فقط اونجاست که معمولا یه عالمه آدم از بیرون میان و غذا میخوان و جوجه کباب هم دقیقا به تعداد مهمون‌هاست. ۱۶۰ تا..

جمعه، یکم دی ماه: قبل‌تر ها این جمله ی "زمان حلال خوبی برای مشکلاته" میتونست تسکین دهنده به نظر برسه. اما مادامی این اتفاق می‌افتاد که تو چیزی رو پذیرفته باشی و حالا منتظر حل شدنش باشی. ولی من به کل نمیخوام مشکل وابستگی‌ به دوستام حل شه. یا نمیدونم...شاید هم میخوام. باورم نمیشه. چطور نمیتونم تشخیص بدم دلم چی میخواد؟! مگه این آدم من نیستم؟! به‌هرحال من هنوز نپذیرفتم. نپذیرفتم قرار نیست هر روز دوستامو ببینم. حتی اگه زندگی جدید رو هر روز به خوردم بدن هم هنوز قبول نکردم قرار نیست هر روز دوستامو ببینم. اصلا چرا انگار هیچ راه حلی برای وابسته نبودن نیست؟ البته که این همون مفهوم درماندگی آموخته شده و اون مثال فیل تو کتاب روانشناسی یازدهم‌ه. باور به اینکه وضع موجود تغییر نمیکنه یا دست کم، تغییرات نتیجه ی رفتار ما نیستن! چند هفته‌ست فکر میکنم و هیچ راهکاری ندارم؟ دورِ باطلِ افکارِ نامنظمِ نامعقول! تو این چرخه ی بی فایده، بیهوده قِل میخورم. بی دستاورد و تو خالی!! به‌هرحال هیچ ایده ای در مورد اینکه با "وابستگیِ مسخره ی خود در روابط چه کنم و چه گلی به سر روابط بگیرم" ندارم! گاهی کاملا فکر میکنم باید دست بکشم از آدم هایی که بهشون بیش از اندازه وابسته‌ام و حتی هم عقب نشینی میکنم. یعنی چند روز، پیِ تداومِ اون رابطه رو نمی‌گیرم اما واقعیت اینه که این عین یه علاجِ موقتِ به درد نخورِ بلا اثر میمونه!! از فکر کردن به این موضوع، خسته و منزجرم. پس شب بر همه خوش تا صبح فردا!



روضهوابستگیاتوبوس
http://thisishappiness.blogfa.com/profile
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید