زهره غلامنژاد
زهره غلامنژاد
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

13 دلیل برای اینکه چرا اکانت ویرگول ساختم...

البته در این نوشته شما با «13 دلیل» مواجه نخواهید شد!


سال اول راهنمایی دبیر ادبیات مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندم فکر می‌کرد استعداد اندکی در نوشتن دارم. در یکی از مسابقه‌های منطقه‌ای قرار شد نقدی بنویسم بر یکی از آثار «فریبا وفی». دوازده_سیزده ساله بودم و نقد نوشتن تا آن روز کار تخصصی‌ای به نظر می‌آمد. نقد نه امّا تقلب بلد بودم! آن دوهفته زمان مسابقه را در گوگل پی نقدها و مقاله‌های مختلف گشتم، بعد «پرنده من» وفی را خواندم، نقد نوشتم و فایلش را برای دبیرم ایمیل کردم. اینکه آن نقد چه شد و چه نتیجه‌ای داشت مهم نیست؛ اما پاسخی که دبیرم به آن ایمیل داد آنقدر برایم مهم شد که دلم می‎‌خواست عکسش را قاب بگیرم. هنوز هم می‌خواهم! برایم نوشت: «ادبیات شگفتی‌های زیادی برات تو مشتش قایم کرده. مشتشو باز کن :)»

آن دو صفحه نقد و آن ایمیل شد دلیل مدرسه رفتن من. ادبیات برایم در دستور زبان، آرایه، شعر و داستان‌نویسی خلاصه می‌شد پس سال بعدش در کارگاه نویسندگی مدرسه شرکت کردم. کارم بد هم نبود. موردعلاقه‌ی دبیرهای انشا بودم. سال بعدترش که داستانم در یک مجموعه داستان دانش‌آموزی چاپ شد و کمی هم درباره عناصر و سیر تاریخی داستان می‌دانستم دیگر خیال ‌کردم «داستان‌نویس» شده‌ام! امّا هرچه پیش‌رفت، هم دیگر کلمه‌ها به اندازه قبل رفیقم نبودند و هم فهمیدم که میدان ادبیات و نویسندگی فراخ‌تر از این حرف‌هاست.

ادبیات را دنبال می‌کردم و نوشتن امّا هنوز تنها راه نجاتی بود که می‌شناختم. هرجا که دستم می‌رسید نوشتم _هرچند که هنوز هم نوشتن را یاد نگرفته‌ام_. شنیده بودم انسان در غم‌هایش نویسنده‌تر است و چه بسیار آثاری که از عمق رنج صاحبانشان جان نگرفته‌اند! وقتی افسردگی به سراغم آمد، در روزهای تاریکی‌اش انتظار داشتم بتوانم بنشینم گوشه‌ی اتاق و مثل وقتی کوچک‌تر بودم کاغذهای متعددی را سیاه کنم امّا نشد! درنهایت بیش از چند جمله نصیبم نمی‌شد که آن‌ها هم راضیم نمی‌کردند. تمام صفحات نوت گوشی و دفترچه‌های یادداشت آینه‌ی دق ناتوانی بودند و هستند. از آن پس کمتر نوشتم و آن‌ اندک جملات را هم نگه داشتم که یادم نرود حداقل قبلاً خیال می‌کردم که اگر توانایی انجام چند کار را در دنیا دارم، یکی از آن‌ها نوشتن است.

حالا اینجایم. وقتی داشتم اسمم را وارد کادر «مشخصات» می‌کردم که حساب ویرگول بسازم قول دادم حسرت قدیمی‌ام را زنده کنم. همیشه از این‌که وبلاگ می‌خواندم و خودم نمی‌نوشتم پشیمان بودم. این صفحه قرار است محل اتصال من باشد به حسرت و رویا و توانایی روزهای اوج نوجوانیم. اصلا تو بگو بدون مخاطب. چه بهتر!

فروردین 1400

داستانروزمرهنویسندگیوبلتگ
هیچی به‌خدا!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید