هپلی هپو
دانستن با یقین داشتن فرق دارد ...
یقین داشتن شاید معنای دیگر فلسفه باشد.
فلسفه یعنی به تمام چیز هایی که می دانی شک کنی و دوباره از خودت بپرسی آیا اینها حقیقت دارند؟
این رنگ ها و شکل ها و تمام دنیا حقیقی ست؟فهم من از زمان درست است؟فهم من از زندگی ؟و شاید مهم ترین سوالی که بشر از ابتدای خلقت تا کنون از خودش پرسیده است این باشد...من حقیقت دارم؟
ما عادت کرده ایم هر اطمینان بیشتر از پنجاه درصدی را یقین تلقی کنیم ...این سوال های بی اهمیت کم ارزش تر از آن هستند که وقت مان را برایشان صرف کنیم ...
اما واقعا چطور میتوانی زندگی کنی وقتی ندانی چه کسی هستی و در چه دنیایی زندگی می کنی ؟
ادم پایش را توی یک ماشین هم که می گذارد قبل از رانندگی همه جایش را چک می کند چطور هر روز زندگی می کنیم و از خودمان نمی پرسیم برای چه ساخته شده ایم، چه ابزار هایی داریم و باید چه کاری انجام بدهیم؟
روی این کره ی زمین همه به دنبال چیزی می گردند بی انکه بدانند چه می خواهند ادم ها هر روز عجله دارند برای رسیدن به مقصدی نا معلوم
حقیقت توی این دنیا اهمیت چندانی ندارد ...آن چیزی حقیقت دارد که به درد بخورد و نفعی برساند ...و چون حتی کسی به دنبال معنای درست منفعت هم نمی گردد ...مردم دروغ می گویند و ضرر میکنند و باز آن هایی را که به دنبال حقیقت می گردند نادان می پندارند
راستی هپلی
تو درست در گوشه ای از ذهن منی این را می دانم
اما وجودت را یقین دارم؟
من اگر تو را "باور "دارم پس چرا هنوز گاهی اینقدر "عمیق"احساس تنهایی می کنم؟