من و خدا رو به روی یکدیگر نشسته بودیم و بین مان یک مذاکره ی بسیار حساس و سرنوشت ساز درباره ی آینده برقرار بود .
جو جلسه اما نه خیلی رسمی، بیشتر به یک مهمانی عصرانه شباهت داشت . روی میز یک نقشه بزرگ قرار گرفته ، یک دست خدا چای بود و دست دیگرش با تامل فراوان مدام روی نقشه حرکت می کرد. ناگهان دستش را روی نقطه ای گذاشت ، نگاهی به من کرد و گفت : آفریقا چطوره؟
- آفریقا؟ نه من از گرسنگی میمیرم
- همه جای آفریقا هم که اینجوری نیست ، دلت نمی خواد اهرام مصر و رود نیل رو ببینی؟
- فکر نکنم
- خب پس ، اروپا میری؟
- کی مثلا؟
- قرن هفده هیجده
- نه من نمی تونم ببینم یه برده رو شلاق میزنن
- قبلش چی؟
- وسط نکبت قرون وسطی؟!
- آمریکا
- سلیقه من نیست
- روسیه میری؟
- نه سرده
- فیلیپین چی؟
- همه چی رو میخورن ، نه!
- ببین بچه جون ، اونجا زمینه ، همیناست ، یا گرسنگیه ، یا تبعیض ، یا جنگ ، یا سرما ... کجا می خوای بری؟
- باید برم حتما؟
- آره
- پس یه جایی همون وسطا ، نه خیلی سرد ، نه خیلی گرم ، نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک ، نه خیلی قدرتمند نه خیلی ضعیف
- می خوای اونجا چیکار کنی؟
- شعر بخونم ، با مردم حرف بزنم ، جنگل رو ببینم ، دریا رو ببینم و "کاری" برای انجام دادن داشته باشم ، یک ماموریت ...
به گمانم خدا در آن لحظه لبخند زد.
آماده ی رفتن به زمین شدم ، و او که رفتن مرا تماشا می کرد در حالی که دست تکان میداد، گفت: نامه بنویس...
سال ها گذشته و من هنوز گاهی در میان قنوت ، حرف هایم را برایش پست می کنم ...
نامه های او اما سال هاست که دیگر مثل قبل به دست ما نمی رسد ، می گوید همه چیز را قبلا گفته ام ...
خدای بزرگ ، میدانم همه چیز را گفته ای ، ولی کاش با جزئیات بیشتری توضیح داده بودی...