zabamenis
zabamenis
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک فنجان چای که همه ی ما با خدا نوشیده ایم

من و خدا رو به روی یکدیگر نشسته بودیم و بین مان یک مذاکره ی بسیار حساس و سرنوشت ساز درباره ی آینده برقرار بود .

جو جلسه اما نه خیلی رسمی، بیشتر به یک مهمانی عصرانه شباهت داشت . روی میز یک نقشه بزرگ قرار گرفته ، یک دست خدا چای بود و دست دیگرش با تامل فراوان مدام روی نقشه حرکت می کرد. ناگهان دستش را روی نقطه ای گذاشت ، نگاهی به من کرد و گفت : آفریقا چطوره؟

- آفریقا؟ نه من از گرسنگی میمیرم

- همه جای آفریقا هم که اینجوری نیست ، دلت نمی خواد اهرام مصر و رود نیل رو ببینی؟

- فکر نکنم

- خب پس ، اروپا میری؟

- کی مثلا؟

- قرن هفده هیجده

- نه من نمی تونم ببینم یه برده رو شلاق میزنن

- قبلش چی؟

- وسط نکبت قرون وسطی؟!

- آمریکا

- سلیقه من نیست

- روسیه میری؟

- نه سرده

- فیلیپین چی؟

- همه چی رو میخورن ، نه!

- ببین بچه جون ، اونجا زمینه ، همیناست ، یا گرسنگیه ، یا تبعیض ، یا جنگ ، یا سرما ... کجا می خوای بری؟

- باید برم حتما؟

- آره

- پس یه جایی همون وسطا ، نه خیلی سرد ، نه خیلی گرم ، نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک ، نه خیلی قدرتمند نه خیلی ضعیف

- می خوای اونجا چیکار کنی؟

- شعر بخونم ، با مردم حرف بزنم ، جنگل رو ببینم ، دریا رو ببینم و "کاری" برای انجام دادن داشته باشم ، یک ماموریت ...

به گمانم خدا در آن لحظه لبخند زد.

آماده ی رفتن به زمین شدم ، و او که رفتن مرا تماشا می کرد در حالی که دست تکان میداد، گفت: نامه بنویس...

سال ها گذشته و من هنوز گاهی در میان قنوت ، حرف هایم را برایش پست می کنم ...

نامه های او اما سال هاست که دیگر مثل قبل به دست ما نمی رسد ، می گوید همه چیز را قبلا گفته ام ...

خدای بزرگ ، میدانم همه چیز را گفته ای ، ولی کاش با جزئیات بیشتری توضیح داده بودی...

خداچایفنجانداستانجبر جغرافیایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید