قلمم لَخت و کدر شده بود خواستم بنویسم تا نو بشود. از تلاشم برای کتابخوان شدن نوشتم؛
آه از کتاب! کالای عتیقهای که هم در پاساژی لوکس در بالای شهر یافت میشود و هم در حجرهی حاج سید فلانیِ تهرانی در کف بازار. هم با کلاس است و هم کهنه. هم دکوراتیو است هم چشم ضعیف کن. هم خاک گرفتنیست و هم ورقورق شدنیست. خلاصه که معلوم نیست پشتش نیمچه بلاگری خرسند پنهان شده یا شبه فیلسوفی مشعوف. به هر ترتیب که بود به سراغش رفتم. به سراغ داستان. گمان میکردم شیرازهی قصه، بتواند قوام ورقپارههای زندگی من هم بشود.حرف آخر را اول میزنم. نشد. اما چطور؟
اینگونه که نشستم به خواندن بلندترین اثر داستانی یعنی «در جستجوی زمان از دست رفته». اوایل جلد اول هرچه ورق میزنی پروست از وضع بیماری شخصیتی در داستان حرف میزند و به سان طبیب روح و جسم، شرح حال بیمار را برایت شرحهشرحه میکند. میخواندم و با هر کلمه، عارضهای هم بر حال جسم من عارض میشد. میخواندم و تنم بار لغات را حمل میکرد و خودش را به سمت صفحات بعدی کتاب میکشید. اما از آنجا که هر ظرفی را گنجایشیست و گنجایش تن و معدهی من هم به قدر هفت جلدِ سیصد صفحهای نبود، متوقف شدم. در همان اثنای جلد اول هر انچه که خوانده بودم را با جایش بالا آوردم. آنهم نه به معنای استعاری، بلکه به شیوهای کاملا تحت اللفظی شبی را کنار شیر آب به سحر رساندم. این شد که از خیر عنوان مجلل طولانیترین رمان فرنگی گذشتم و به سراغ نسخهی ایرانیاش رفتم.
«کلیدر» دولت آبادی که در درازا، تنه به تنهی کتاب جستجو میزد. این بار سه جلد دوام آوردم اما چه دوام آوردنی. هر چه بالا پایین کردم نمیتوانستم خیانت شخصیت اصلی داستان را هضم کنم( به معنای دقیق و گوارشیِ کلمه). هرچند دولت آبادی تمام هنر خود را به خدمت گرفته بود تا خیانت گل محمد را عاشقانهای فامیلی یا مهر در نگاه نخست یا تمنای طبع جوانی جلوه بدهد اما من دلم همش نزد جگر به آتش نشستهی زنش بود که از سر اجاق کور اش و شوهر همهکس بینش میسوخت. گفتم شاید اگر کتاب را بشنوم، اگر چشم در چشم مارال و گلمحمد نباشم، ماجرا را بهتر رد کنم. شاید با شنیدن، کلمه کمتر زخمه بزند. پس کتاب صوتیاش را تهیه کردم. کلمات از طریق گوش، بر من وارد میشدند و چون نزدیکترین اندام حیاتی به گوش، مغز است همانجا جا خوش میکردند. کارشان چه بود؟ از تبدیل شدن به افکار در هم رفته و مغشوش بگیر تا گرفتن افسار خواب و خیالم. این شد که کلیدر هم آهسته و پیوسته به گوشهی بایگانی رفت.
گفتم بروم از روسها بخوانم. روسیه سرد است و از این دست گرفتاریها کمتر. این شد که «جنایت و مکافات» را باز کردم. همان ابتدا به دیدار دختر جوانی رفتم که برای دادن پول بدهیهای پدر شارلاتانش، به تنفروشی افتاده بود. او که کارکتر بسیار فرعی مکافاتهای راسکولنیکف بود، همانجا مرا زمینگیر کرد. آیا من هم میتوانم برای عزیزی شریف، و نه حتی دونمایه، از آنچه دارم بگذرم؟ همذات پنداری خرخرهام را چسبیده بود، چنان سفت و محکم که بعدها روبهروی آینه رد انگشتانش را بر گردنم دیدم. همین شد که روسها را هم به اسمهای عجیبشان بهانه کردم ( که الحق بهانهی مناسبیست) و به همان روسیه حواله کردمشان.
حال این منم، بی هیچ کتابی که غمهایم را یادآور شود و شادیهایش را از نو تجربه کنم. چرا که هربار، پیش از آمدن هر فرازی یعنی در فرودها، آنقدر به اعماق نفوذ میکنم تا دست هیچ قصهای به من نرسد.
