ویرگول
ورودثبت نام
زهرا عبدالهی
زهرا عبدالهی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وقایع نا نوشته

+ میگفت: آن موقع ها که دختر خانه بودم ، مادرم صبحِ زود بیدارم میکرد و به زبان خودمان میگفت “رولَه پاشو، پاشو سرکه‌ی این ترشی رو بریز”.
- گفتم: بچه ی اول بودید و هزار،،،؟

+ نه، کاری به اولی‌ و آخری نداشت، به من همیشه میگفت تو چون مزاجت تُنده، دستت به ترشی خوب میُفته.می‌دونی، دست آدم باید به بعضی چیزها بیفته. دست من به گُل نمیفته، هر چی گلدون می‌گیرم یا گُلی رو قَلمه میزنم، پا نمی‌گیره ، زیر یک هفته زرد میشه.


دقیق تر نگاهش کردم. حرفش بدجور قانعم کرده بود. در شمایلش دنبال چیزی میگشتم که با ترشی، سنخیتِ ویژه ای داشته باشد.

قدِ بلند. استخوان بندی درشت . مچِ قوی و النگو به میزانِ لازم. یعنی در حدی که فقط نشانی از زنانگی از قلم نیفتاده باشد.

پوستِ دستش سبزه‌گون بود با انگشتان کشیده‌ای که بدون کِش و قوس خاصی ، هنگام صحبت کردن تکانشان میداد .

روی انگشتِ انگشتری، ردِ رکاب حلقه ای به چشم می‌خورد .به گمانم آمد که احتمالا دستش به شوهر هم نمی‌افتد.

حواسم را دادم به حرف هایش.

+ من شاغلم، ولی هیچ وقت کمِ خونه زندگیم نذاشتم. مادرم میگفت اسیر که نگرفتیم. بچه امانتی خداست. داده ببینه چقدر امانتدار هستیم. خود خدابیامرزش هم با من و همه ی خواهر هایم مثل مالِ مردم رفتار می‌کرد. زنْ‌برادر هاش بهش شکایت می‌کردند که “صدیقه آخر این‌ها رو تنبل می‌فرستی خونه بخت “ اما اون گوشش بدهکار نبود.

... سرت رو درد نیارم روله، تو هم ببین دستت به چی میُفته. دست مادرت رو هم بگیر. بهش بگو نترس مادر من ، امانتی خدا خَش بر نمی‌داره ولی تو اگه یه تنه کارِ چند نفر رو بکنی، کمرت خم بر میداره، صورتت خط بر میداره. اصلا بچه بزرگ می‌کنی که عصای....

به دستش نگاه کرد. تلخ خندی زد و گفت “ من همین ایستگاه باید پیاده شم. سرت رو درد آوردم، سلامِ مادرت رو...”
ادامه ی جمله را بیرون واگن گفت و سراسیمه دور شد.

سه ایستگاه بعدش هم من پیاده شدم. به خانه که رسیدم کلید را انداختم. در هنوز چند سانتی باز نشده بود که بوی سرکه، تندی زد زیر دماغم. دیدم که بله ! به تَبعِ تقویم نانوشته‌ی این روزهای پاییز ، ما هم مراسم ترشی انداختن داریم.

عکس متعلق به اواخر مراسم می‌باشد.
عکس متعلق به اواخر مراسم می‌باشد.


خلاصه که تسلیم تقدیر شدم .

و درود(!) فرستادم به روح پر فتوح تمام کسانی که به جبر ،سرنوشت و وقایع از پیش تعیین شده ، اعتقادی ندارند. باشد که حداقل زبانم به دعا کردن بیفتد!

گرماگرم خورد کردن ها که بودیم رو کردم به مادرم و گفتم: راستی مامان ، امروز توی مترو یه خانمی رو دیدم . گفتش بهت سلام برسونم و بگم که سرکه ی ترشی رو بدی من بریزم!



خاطره نگاریترشی هفته بیجارروزمره های خواندنیمادرتجربه زیسته
دفترِ مشقِ کسی که به دنبال راهی‌ست؛ برای حملِ مقوله‌ی #بارِ_امانت | رفیق و رقیب آسْمان| آونگی میانِ فیزیک و فلسفه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید