با قدمهاش میکند بیدار
خواب سنگین این خیابان را
نیمهشب، ملک پادشاه سکوت
کرده تسخیر کل دوران را
اشک شسته است از رخ ماهش
خندهی پر دروغ و لغزان را
اوست تنهاترین مسافر شهر
نیست دستی دو چشم گریان را
او درختی است در میان کویر
که ندیده است باغ و بستان را
درد از شانههاش میبارد
شرمگین کرده طرز باران را
آن قدر سرد از امید شده است
که زند بر زمین زمستان را
اوست زخمیترین پرستاری
که ندیده است رنگ درمان را
بغض جوری گره زده به گلوش
که نبندند چشم زندان را
تن او لاله زاری از رنج است
کی بسوزاند این گلستان را
مرگ در نزد اوست همچو نسیم
که کند شانه بید لرزان را
مقصد اوست خانهای چون قبر
خانهای عاری از در و دیوار
زندگی هر چه سخت میچرخد
شانهی اوست سوزن پرگار
پدرش مثل تکهای چوب است
چون درختی است بیبر و بیبار
دو سه سالی ز کار افتاده است
کمرش هم فتاده است از کار
مادرش مثل لاله پژمرده است
مادری مهربان ولی بیمار
خواهرش غنچهای لطیف و ظریف
کودکی با طراوتی بسیار
نان، تمامی خواهش آنهاست
نان، شروعی است بر تب آزار
اوست نانآوری که همچو غزال
مانده در بین هجمهی کفتار
همه شب در هوای نانی چند
میشود هم پیاله با اشرار
دختری که به قول خیلیهاست
از اهالی کوچه و بازار
تا به کی بهر نان شود تحقیر
تا به کی بر دلش رسد زنگار
امشبش مثل هر شبش بوده است
شده بهر دو لقمه نان تحقیر
شده بازیچهی هوس بازان
چون غزالی که بسته در زنجیر
دستهایی نوازشش کردند
دستهایی که میشود تکثیر
آن قدر زجر دیده تا تن او
بر تن دیگران کند تأثیر
زخمهایی به روح او زدهاند
که به آهو نمیزند صد شیر
دختری مثل ماه و زوزهی گرگ
کرده زیبایی رخش تسخیر
درد را درد میکند معنا
واژه کی درد را کند تصویر
دخترک باز بهر نان جان داد
تا شود خانواده از نان سیر
فکر فرداست، فکر فردا نان
آرزوها که سخت پاشیده است
صاحب خانهی هوس بازی
خوابها بهر خواهرش دیده است
گر چه هفده بهار طی کرده است
جز زمستان و باد نشنیده است
مرگ هر چند در فرار از اوست
او به جز مرگ را نفهمیده است
چشمهایش دوباره بارانی است
روزها تا سحر نباریده است
آخرین بار نیست در یادش
آخرین لحظهای که خندیده است
نه نگفته است با کسی تا حال
هر طرف گفتهاند غلتیده است
همه دنیا برای او سرد است
همه جا قحط ... قحط امید است
نان ندارد بگو چه چاره کند؟
چارهای نیست، تن فروشيده است
میرسد خانه، اهل خانه به خواب
همه امید اوست خواهر او
بوسهای میزند به پیشانیش
خواهرش هست حرف آخر او
روی بابا پتو میاندازد
قوت قلب اوست مادر او
قهرمان است چون که با همه درد
کس ندیده است دیدهی تر او
بدنش تیر میکشد اما
کوه سان است جسم لاغر او
باز هم میشود مرور انگار
طعنههای اهالی بر او
نیست جایز که تن فروشد زن
نیست جایز، اگر رود سر او
آن که با توست همنشین قطعا
غرق در آتش است بستر او
دختران دگر هنرمندند
مرد این کوچه، وای دختر او ...
باید این خانه را خراب کنیم
تا که همسر، نگشته همسر او
پیرها تشنههای کنج لبش
نوجوانان خمار پیکر او
یک نفر درد را نمیفهمد
بیمثال است جنس آذر او
نان علاج است، وعظ و منبر نه
نان چو پالان و دین فقط خر او
24/1/1401
اصفهان، سجاد حاجیان