از لای درز پنجره که نگاه کرد پچ پچی بین دوستش و خانمش دید. چیزی شبیه نگرانی در چشمهای زن بود و معلوم بود که همهی صحبت در مورد اوست. بیخیال اما خودش را جمع کرد و چهار زانو نشست و چشمهایش را بست و شروع به خواندن دعای مقدس کرد. به خودش که آمد دوستش با سینی غذا منتظر نشسته بود:
-قبول باشه
-ممنون
-بفرما غذا از دهن نیفته
-اینا زیادن یه چهارمش هم کفایت میکنه. زحمت کشیدی. فردا میرم. ببخشید ...
-کجا بری مرد؟ بعد این همه وقت پیدات شده
-نه مزاحمم. میرم پیش پیشوای اعظم
-واقعا؟!
-بله
-قبولت میکنه؟
-کسی رو رد نمیکنه!
-ولی تو سنت اونقدرا نیست
-بجاش پیش کم کسی نبودم این مدت
-پیربابای عزیز!
حرکاتی را انجام میدهند که به نوعی طلب خیر برای اموات است.
-راستی چه شد پیربابا مرد؟
با خون سردی تمام: پیر بود دیگه ...
-وقتی مرد بالا سرش بودی؟
-کنارش بودم ... سرش توی دامن همسرش بود!
-کدومشون؟
-آخری
-چیز خاصی ندیدی؟
-مثلا چی؟
-نوری ... نشانهای ...
با کمی تامل: چشماش میدرخشید ... عین جوونی که تازه داماد شده
-به استقبالش اومدن حتما!
-بله ...
باز هم همان حرکات طلب آمرزش را تکرار کردند. سکوتی فراگیر شد و غذا را پیش کشیدند و شروع کردند. چند لقمهای که خوردند مرد با نگرانی پوشانده با لبخندی پرسید: اممم ... میگن شکمش سبز شده بوده، تو دیدی؟
پسر که انگار از این سوال خوشش نیامده بود سری تکان داد و گفت: نه! ... معطر و تازه بود وقتی که به نور سپردندش!
مرد سری تکان داد و سکوتی شد و پسر پس از بهتی گفت: منظورت از این سوال چی بود؟ ... چرا باید شکمش سبز بشه؟
-اممم ... میدونی ... اممم.... میگن مسمومش کردن!
-مسموم؟! نه ... پیر بابا که اصلا چیزی نمیخورد که مسموم باشه ... چند روزی تب داشت و بعد هم مرد!
-خب سم هم یک دفعه اثر نمیکنه!
-چرا باید مسمومش کنن؟!
-نمیدونم ... دشمن زیاد داشت ... شاید هم کسی خواسته جاش بشینه ... راستی الان کی متولی عبادتگاهه؟
-قبلا هم پرسیدی ... شاگرد کبیرش ...
-تو چرا نموندی؟
-میخوام برم پیش پیشوای اعظم
-ولی تو بیشتر بهش نزدیک بودی و اونجا بهت نیاز داره
-شاگرد کبیر از پسش برمیاد ... من هنوز خیلی جوونم و خیلی چیزا باید یاد بگیرم.
هر دو مشغول غذا شدند و مرد که میخواست ظرفها را ببرد تاملی کرد و برگشت و گفت: به نظرت میتونه کار شاگرد کبیر باشه؟
-آمرزش بخواه و طلب بخشش کن!
شب که صبح شد بساطش را جمع کرد و کولهاش را روی دوشش انداخت که راه بیفتد دم خانه که رسید کودک کوچک مرد دوید و پرید توی بغلش و در حالی که خنده به لب داشت گفت: تو پیربابا رو کشتهای؟
پسر جا خورد و بچه را روی زمین گذاشت. مرد معذرتخواهی کرد و پسر در بهت راه افتاد. بعد از چند روز به پیشگاه پیشوای اعظم رسید. او را راه دادند و داخل که شد، چندین نفر دورش را گرفتند و او را با طناب محکم بستند. داد و فریادش بیفایده بود. بردند و او را از پا آویزانش کردند. نزدیک سحر که رسید نیمهجانی برایش مانده بود. قرار بود قبل طلوع مجازاتش کنند، مجازات مرگ. چند نفر با لباس مقدس پیش آمدند و از او خواستند که طلب آمرزش کند. او پس از خواندن دعای آمرزش گفت: کسی هست بگوید گناه من چیست؟ این سوال را هزار بار پرسیده بود و جوابی نگرفته بود.
دم طلوع که او را کشان کشان میبردند، پیرمردی را دید که گوییا پیشوای اعظم بود و به تماشا نشسته بود. انگار جانی تازه گرفت و خودش را به دیوانهوار تکان میداد که نشان دهد با پیشوای اعظم صحبتی دارد. بالای سکو که رسید، دهانش را باز کردند: بلافاصله فریاد زد جناب پیشوا! شما مردی را که نور مقدس را عمدا خاموش میکند و کتاب نور را روی زمین میاندازد و حدود را به میل خودش تغییر میدهد، نمیکشید؟!
پسر منتظر بهتی بود که در چشمان پیشوا بیند ولی جز خونسردی چیزی نمیدید. ادامه داد که پیربابا با پایش نور ...
همه برایش طلب آمرزش و مغفرت کردند.
پایان.
اصفهان. سجاد
۳۱.۳.۰۳