-اینجا نوشتی که قبلا با هم رابطه داشتید، رابطهتون در چه حد بود؟
-دم دمای ازدواج بودیم
-خب؟
-خب چی؟
-چی شد بعدش؟
-مشخصه که ...
-چرا میترسی حرف بزنی؟
-نمیترسم ولی مایل نیستم از زندگی شخصیم بگم
-ولی شاید از جرمت کم کنه
-جرم من به این قضیه مربوط نمیشه اصلا
-وکیلی؟
-نه میدونم ...
-اینم میدونی که الان پزشکی قانونیه و خونوادهش ازت شکایت کردن؟
-مگه مرده؟
سرش را تکان میدهد. هر دو سکوت میکنند. سعی میکند نگاهش را از نگاه بازجو بدزد و بغضش را قورت بدهد اما اشک بیاختیار میبارد. دقیقهای که میگذرد بازجو با همان لحن سرد و نگاه خشک پرسشی تازه میپرسد: دوستش داشتی؟
-میشه یه وقت دیگهای صحبت کنیم (صدایش میلرزد).
-وقت برای سوگواری زیاده ولی اگه میخوای زودتر از اینجا نجات بیای باید همکاری کنی.
-همه چیز رو نوشتم که ...
-ولی منطقی نیستن
-من حالم خوب نیست واقعا ... هر چی بوده رو هم توضیح دادم
-اینکه مرحومه به شما پیام داده که حلالم کنید بنظرتون دلیل موجهیه برای اینکه بری بالای سرش و هر کاری خواستی باهاش بکنی؟!
-هر کاری چیه؟ فقط بوسیدمش
-از کجا معلوم؟
-یعنی چی؟
-پتو رو از روی بدنش کنار زده بودی و لباساش نامرتب بوده وقتی دیدنت
-فقط صورتمو کف پاش گذاشتم!
بازجو پوزخند تمسخرآمیزی میزند و میگوید:
-ببین تو یا خیلی احمقی یا خیلی زرنگی. چه معنیای داره این کارا؟ بعد شیش سال برگشتی بالاسر بدن بیهوشش و صورتت رو گذاشتی کف پاش و بوسیدیش که بهت پیام داده حلالم کنید؟! اونم با اینکه میدونستی بیماری واگیر داره؟!
پسر که کلافه شده و انگار زورش از حرف زدن میآید سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند. بازجو ادامه میدهد:
-میدونی متهم به قتلی؟
-قتل؟! من فقط بوسیدمش!
بازجو با عصبانیت روی میز میکوبد و بلند میشود و داد میزند: گوه نخور عوضی! فکر کردی با خر طرفی؟ این همه راهو از شهر خودت کوبیدی اومدی، زن و بچهات رو ول کردی، با هویت جعلی کادر درمان رفتی بالا سرش اونم در حالی که میدونستی بیماریش واگیرداره که فقط ببوسیش؟ از کجا معلوم دارویی چیزی بهش نخورنده باشی؟ هان!
-آخه چرا باید این کار رو بکنم؟
-خفه شو! اینو من باید بپرسم. چرا پتو رو کنار زده بودی؟ اثر انگشتت روی شلوارش هست
-گفتم که صورتم رو گذاشتم کف پاش و دلم تاب نیاورد بغلش کردم، بدنش داغ بود، تب داشت. پیشونیش عرق کرده بود. دستش رو گرفتم. دلم براش لک زده بود. نمیخواستم اونجوری ببینمش. پیشونیشو بوسیدم. بازم دلم تاب نیاورد ماسکشو برداشتم و گوشهی لبش رو بوسیدم.
-میدونستی شوهر داره؟
-بله، شوهرش همکلاسیم بود!
-خب حرومزاده خجالت نکشیدی با ناموس مردم این کار رو کردی؟
پسر سرش را زیر میاندازد و چیزی نمیگوید. تمام صحبتش را با صدای بریده از بغض میگوید. انگار پونزده سالی از سنش کم شده باشد. بازجو اما انگار بریده است و با چشمهای افروخته و نفرت تمام ادامه میدهد؟
-اگه کسی با ناموس خودت این کار رو میکرد چیکار میکردی؟
-ولی اگه من میخواستم بکشمش که لبش رو نمیبوسیدم؟ آدم اگه بخواد انتقام بگیره و کینهای باشه که با جونش بازی نمیکنه؟ میکنه؟
-یعنی هنوز عشقی بینتون بود؟
-نه! ولی دلتنگش بودم. اون یه روزی همهی زندگیم بود. درسته با هم بهم زدیم ولی همیشه ته قلبم براش آرزوی خوشبختی میکردم. نمیتونستم تو اوج جوونی و زیباییش توی اون وضعیت ببینمش.
-ولی اینا دلیل نمیشن ناموس مردمو تو اون حالت گیر بیاری و ازش لب بگیری. البته هنوز معلوم نیس چه غلطیای دیگهای کردی
پسر مکثی میکند و کلافگیش را قورت میدهد. بازجو انگار کمی آرامتر شده است. سکوت انگار بهترین درمان است. بهترین واژههاست. اما پسر باز هم ادامه میدهد:
-هر بوسهای از روی هوس نیست. دلم نمیومد اونجوری تنها و بیکس ببینمش. میخواستم یه جوری بهش بفهمونم که توی این حالت هم برام عزیزه. حتی اگه هیچ رابطهی عاطفی بینمون نباشه. به عنوان یه دوست اینقدر برام عزیزه که توی اون شرایط تنهاش نذارم. میتونید درکم کنید؟
-پسر اون مریضی واگیرداره. خودتم میفهمی اینو. شانستم زد که نتیجهی آزمایشت منفی اومد ولی هنوزم معلوم نیس کیا رو مریض کردی. خودتم میدونی که اینکه اونجا تنها بوده بخاطر اینکه ورود به اون بخش ممنوعه. برای همینم خودت با هویت جعلی رفتی داخل و اون بهیار بدبختو از نون خوردن انداختی و گرنه همسرش تمام وقت پشت در حاضر بوده.
-نبود. هیچ کس اونجا نبود. منم از اون سر کشور نزدم بیام پشت در بسته براش آرزوی خوب کنم. وقتی پیامشو دیدم همهی بدنم ریخت تو هم. همهی خاطرههامون زنده شد. همهی لبخندانش، ناز کردانش ... دوستش داشتم ولی قسمت هم نبودیم.
-میدونی زنت میخواد ازت جدا شه؟
پسر ساکت میشود و سکوت بار دیگر اتاق را فرا میگیرد. بازجو انگار که صحبت را بیفایده میداند و کلافه شده، پروندهها را جمع میکند و صدا میزند: پسر!
پسرک سربازی وارد میشود و بعد احترام نظامی میگوید بله جناب!
-حسینی رو ببر بازداشتگاه تا تکلیفش روشن بشه!
-چشم جناب!
دست پسر را میگیرد و بیآنکه چیزی بگوید راهی میشوند. در را نبسته بازجو داد میزند: حسینی!
-بله جناب!
-اگه زنت طلاق گرفت و مریض شد و رفت تو کما میری بالا سرش ببوسیش؟!
پسر در حالی که سرش پایین است بیآنکه فکر کند جواب میدهد: بله جناب!
پایان
اصفهان. سجاد
۱۰. ۳. ۳.