گاری دقیقا همانجایی ایستاد که اصلا انتظارش را نداشت و بلافاصله آن تودهی درهم تنیده از هم گسیخت. در پشت گردنش احساس سوزش شمشیر را میکرد و نمیدانست از این لحظه تا مرگش چقدر فاصله است. وقتی از گاری پیادهاش کردند تازه فهمید که چقدر زندگی بدون پا آن هم با سری که بیامان گیج میرود سخت است. پاهایش مثل دو تکه چوب شده بودند که چشمهایش آنها را میدیدند ولی خودشان منکر وجودشان بودند. رگبار شلاق به او میگفت که این سرگیجهها و بیمرامی زانو ادا بازی است و باید زود پا بگیرد ولی برای مرگ یا برای بردگی نمیدانست. به سختی تعادلش را حفظ میکرد و کف پاهایش زوق زوق کنان زمین تفتیده را یخ میپنداشت. گویا دو پایش فارغ از تنش در عالمی دیگر سیر میکردند ولی چاره چه بود. چیزی به دستش دادند و به سمتی هدایتش کردند که کمی بعد فهمید تیشه است و باید کوه را بکند. کاری که همیشه برای یک لقمه نان کرده بود. انگار خبری از مرگ در این گوشه هم نیست.
تیشهها بیجان و بیهدف به تن سنگها میخوردند و چشمهایش یک در میان سیاهی میرفت. شاید ساعتی گذشت تا یادش بیاید که به شدت گرسنه است. این منوال تا شب ادامه داشت تا وقتی سیاهی غلبه کرد و پیکر بیجانش گوشهای افتاد و درازکش شد. گرسنگی و بیشتر از آن تشنگی امانش را بریده بود. به آسمانی نگاه میکرد که حتی ستارههایش را هم از چشم کم فروغ او گرفته بود و سیاه سیاه بود؛ مثل روزگار او.
دلش گرفته بود ولی نمیدانست برای چه. بغض هم داشت آن را هم نمیدانست برای چه. دلتنگ هم بود و آن را هم نمیدانست برای چه چیزی و زنده بود و این را هم نمیدانست برای چه. حال عجیبی است که آدم کسی را نداشته باشد که دلش برای او تنگ شود. خاطراتی را نداشته باشد که مرورش حال خوشی به او دهد. جایی را نداشته باشد که رفتنش تسلی خاطرش باشد و هیچ چیز تازهای ذوقی را در او زنده نکند و دلش حتی باران هم نخواهد و حتی حوصلهی مردن را هم نداشته باشد و همه وجودش درد بگیرد بیآنکه دردی در کار باشد. این جور وقتهاست که منطق آدم میکشد و احساس زنده میدارد.
کمی که گذشت آب و نانی به دستش دادند و او با ولع شروع به خوردن کرد. از خودش بدش میآمد ولی گرسنگی جلوی فکر را گرفته بود. پاهایش هنوز یخ بودند و پشت پلکهایش انگار ورم داشت و هنوز خونهای خشکیدهی سر و صورتش را عرق نشسته بود. غذا که تمام شد باز هم دراز کشید و روی سنگهای داغ از حال رفت و خوابش برد.
صبح با صدای سربازها بیدار شد و بیامان تیشه به دست گرفت. سوی چشمانش بهتر شده بود و گویا قرار بود در دل کوه جادهای برای عبور و مرور بتراشند و او اینجا برای تنبیه آمده بود ولی انگار هر شکافتن سنگ عقدهی از دلش میگشود و کینهای را محو میکرد. حجم بینهایت کینه از عالم و آدمش و بیشتر از همه از خودش او را استاد سنگشکن کرده بود و بیامان تیشه میزد و سنگها را از آسودگاهشان به ورطهی تغیر میکشاند و تیشه هم انگار از این تبحر سرکیف آمده بود. لابلای ضربهها و پاشیدن سنگریزه زندگیاش مرور میشد؛ شمشیری که بیامان گردن آن برده را برید ...، خون پیرمرد ...، خندهی باقی بردگان ...، چهرهی گر گرفتهی ارباب ...، سطلی که کمی خطا رفت ...، آن روز لعنتی ...، آن شمشیری که در سینهی آن سرباز جوان فروکرده بود و هنوز چهرهی بهتزدهی پسر تازه جوان که مرگ را باور نمیکرد جلوی چشمش بود. همینطور دستی که از سربازی دیگر قطع کرد. صدای زنده باد همرزمانش وقتی که با شمشیر اسبی را پی و صاحب اسب را دو نیم کرد و آن نیزهی لعنتی که کاش خطا نمیرفت. به خودش آمد و سوالی تیزتر از ضربهی تیشه جمجمهاش را در هم شکاند که چرا جنگید؟ ... که چه بشود ...؟ صدای مادرش در گوشش پیچید و یاد خرمنهای گندمش افتاد و دستش از کار واماند و خیره شد. یادش آمد که حتی خوردن توت هم چه حس خنکی داشت. چیدن آلو هم. خوردن دانهی کاج هم و لمس لطافت علفهای خودرو هم.
شاید اولین بار بود که شلاق اشکش را درآورد.