چشمهایش را که باز کرد خودش را روی زمینی پر از علف دید. انگار که به زمین کوبیده باشندش. از جا برخواست بدون اینکه دردی را احساس کند. باغی بود بینهایت سرسبز. با درختانی به بار نشسته و درختان تازه در حال شکوفیدن. راهش به سمت درختانی بود که میوههایی شبیه زردآلو داشت. تمام بوهای خوب را در ریههایش حس میکرد و خبری از درد نبود.
زردآلویی که چید آن را بدون هسته یافت. بسیار شیرین بدون اینکه له شود یا آبش روی زمین بریزد. همهی زردآلوهایی که چید و خورد همه بدون هسته بودند. در همین حین صدایی شنید. انگار کسی آن طرفها آوازی اساطیری میخواند. دلهرهاش گرفت ولی ترسی نداشت. راه افتاد و نزدیک آب که رسید برای دقیقهای نشست. خودش را توی آب دید و کمی هم آب خورد. سرش را که بالا آورد دختری را دید که لباس سفید قدیمی دوخت ولی تمیزی پوشیده بود که صورت به وضوح سفیدی داشت. جوری که انگار خونی در بدنش نیست. پس از کمی نگاه گیج بهم دختر گفت:
-هی بچه تو اینجا چیکار میکنی؟
-یعنی چی چیکار میکنم؟
-یعنی چرا اومدی اینجا؟
-مگه اینجا کجاست؟
-نمیدونی الان کجایی؟
-نه ...
-یاد نیس چی شد؟
-کی؟
-قبل اینکه اینجا باشی
-نه
-بیخیال ... تو خیلی بچهای!
-مگه تو چند سالته؟
-۲۶
-چند ساله اینجایی
-اینجا زمان نمیگذره
-یعنی چی
-خودت میفهمی
دختر راه میافتد و بچه هم به دنبال او. باغ به شدت زیباست پر از میوه و درخت و چشمههای پر آب. هر کدام با زیبایی خاصی. هر از گاهی هم انسانی با شکلی نه چندان روبراه به چشم میخورد. به هر درختی که میرسد میوهای میچیند و با تعجب میخورد گوئیا هیچ میوهای اینجا هسته ندارد. دختر اما بیتفاوت میگذرد. ساعتی که میگذرد دختر به تختی میان باغ میرسد و روی ان لش میکند. تختی شبیه رویاها نرم، مزین به پیچکها، خنک و با بویی شبیه بوی گل یخ که در اول صبح دریا میپیچد. کنارش میرود و دختر را که چشمهایش بسته است نگاه میکند. موهای مشکیش را از صورتش کنار میزند و صورت سفیدش را لمس میکند. دختر به غایت زیباست و طراوتی دارد مانند شبنمی که روی علفهای اول صبح نشسته است. دختر که از لمس صورتش لذت برده با چشمهای بسته لبخند میزند و با همان خنده میگوید: بوسم کن!
-چی؟!
-بوسم کن!
بچه آرام لبهایش رو روی گونهی رنگ رو رفتهی دختر میگذارد و میبوسدش. دختر بدون این که چشم باز کند میخندد و گونهی دیگرش را میآورد. بچه باز هم او را میبوسد و هر دو میخندند. دختر صورت بچه را نوازش میکند و او را کنار خودش میخواباند. دستی به موهایش میکشد و میگوید: تو عین خواهرزادمی!
-اون کجاس!
-خونهشون!
-خونهشون کجاس!
-نمیدونم!
-یعنی چی!
-یعنی همین!
-اسمت چیه!
-مروارید
-چه قشنگ!
-تو چی!
-یادم نیس!
-یعنی چی؟
-نمیدونم!
-اسمتو میذارم ... فندق ... (و میخندد ..)
-اینجا درختا هسته ندارن
-نه ... خورشیدم نداره!
پسر بهت زده به آسمان نگاه کرد و هیچ ردی از خورشید ندید ولی روز بود.
-اینجا شب نمیشه؟
-فقط اگه خودت بخوای میشه ... اینجا همه چیز به ذهن تو بستگی داره هر چی تو بخوای همونو میبینی!
-حتی مامانمو
-آره ...
-پس چرا نمیبینمش؟
-چون نمیخوایش ...
-ولی تو رو هم نخواستم ...
-چرا خواستی ...
-نه کی؟
-اون روزی که اومدی دم خونهمون ...
-من نمیدونم تو کی ... اصلا نمیشناسمت ...
-یادته منو کشتن؟ ... داداشام و بابام ...
-نه ... سر چی ...
-فرار کرده بودم ...
-چرا ...؟
-میخواستن به زور شوهرم بدن!
دختر آرام پیراهن سپیدش را بالا میزند. زخمی عمیق میان سینهای اوست زخمی که آن طرفش را میتوان دید. یادش آمد که از لابلای جمعیت که گذشته بود دیده بود دختری را به ستون چوبی وسط خانه کوبیدهاند.
-آره یادم اومد ... دلم خواست تو رو ببینم و نازت کنم ...
-آره فندق ... من اولین آرزوتم
-تو خیلی درد کشیدی!
-نه فندق ... قبلش آره ولی وقتی داداشم نیزه رو زد تو سینم هیچی نفهمیدم دیگه ...
-مروارید ... اینجا بهشته؟
-نه اون بهشتی که تو فکر میکنی!
پسر انگار حس عجیبی را تجربه کرد که در سر تا پایش پیچید و گفت:
-مروارید یعنی من مردم!
-آره فندق ... تو مردی!
-چه جوری؟
-یه نگاه زیر گلوت بکن!
پسر ترسیده زیر گلویش را لمس میکند و میگوید:
-چی شده مروارید!
-نترس ... تو دیگه قرار نیس بمیری!
-ولی میخوام زنده باشم!
-هستی!
پسر شوکه شده میرود لب چشمه و زیر گلویش را نگاه میکند. کبود است. به فکر فرو میرود. دست و پا زدنش را یادش میآید. صورت آن پیرمرد را ... . دستهای آن پیرمرد را. میدود کنار مروارید که روی تخت دراز کشیده و میپرسد:
-چرا منو کشت؟ ... اون کی بود؟
-تو اگه زنده میموندی به بهشت نمیرسیدی!
-یعنی چی؟!
-آدم بدی میشدی!
-خب یعنی چی؟
-خب یعنی چی که چی؟
-خب مگه هر کی آدم بدی میشه باید بمیره!
دختر نگاه متعجب و نگرانی به چشمهای پسر بچه میکند که اون هم ترسیده و نگران است.
-ولی اینجا تو جات راحته!
-خب چون اینجا راحتم اونجا نباید زندگی میکردم!
-اونجا اگه زندگی میکردی به اینجا نمیرسیدی!
-ولی ... اینجا چیه اصن چرا اینجا خوبه؟
-اینجا هیچ دردی رو حس نمیکنی هر چی بخوای هم هست ..
-ولی .... من دلم میخواست بیشتر اونجا هم باشم، مگه درد چه شه اصلا ...
-تو بچهای نمیفهمی!
-اصلا چرا داداش تو رو خفه نکرد!
-داداش منو چرا خفه کنه؟
-که تو رو نکشه!
-ربطی نداره ...!
-یعنی داداش تو آدم خوبیه که تو رو اونجوری کشته؟
-نه ...
-پس چرا منو کشت؟!
-چرا بقیه میتونن بد باشن و زنده باشن من نه! نکنه تو هم قرار بود بد بشی که کشتنت؟! قرار بود هرزه بشی؟!
-خفه شو آشغال ...
-چیه؟! ... چی شد به تو که رسید گناهکار شدن ... فقط به کسی که منو کشته حق میدی!
-اون با داداش من فرق داره ... داداش برای هیچی منو کشت ... برای اینکه حس میکرد آبروشونو میبرم!
-خب دیگه ... تو هم قرار بوده آدم بدی بشی!
-قرار نبوده!
-از کجا میگی؟!
-خفه شو ... میزنم تو دهنتا ...
-فکر میکنی من از آیندهام خبر داشتم؟ ... من اصن نمیدونستم اون پیرمرد کیه!
-اون یه چیزایی رو میدونه که بقیه نمیدونن ...
-پس چرا داداش تو رو خفه نکرد ... نمیدونست قراره خواهرش رو بدوزه به ستون بدون اینکه خواهرش هیچ کار اشتباهی کرده باشه!
دختر به سکوتی طولانی میرود ... به یاد چندین نفر مثل خودش میافتد. به یاد انبوه آدمهایی که گاهی توسط یک نفر کشته شده بودند و همه اینجا بودند در رویای خودش! ... نگاهی به چشمهای کلافه و رنگ پریدهی پسرک میکند که بغضش را به گریه تبدیل میکند. پسرک را آرام به آغوش میگیرد و نوازش میکند و آرام میگوید:
-قرار نیست ما همه چیز را بدانیم فندق! ... بهشت همین ندانستن است!
۰۳.۵.۱۱
سجاد.اصفهان