سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

درباره‌ی یک آشغال اضافی

-بیا خوباشه!

پسر با چهره‌ای کلافه ولی ذوق زده که چرک از آن می‌بارید پاکت را گرفت و نگاهش می‌گفت که بیش از حد گشنه است. بنابراین سری تکان داد و رفت راننده هم که حوصله نداشت راه را ادامه داد.

تمامی ماشین به گونه‌ای بود که اگر فوتش می‌کردی همه‌اش را باد می‌برد. هوا گرگ و میش بود و بوی سوختن پارچه و چوب با نم علف و سم درختان قاطی شده بود و پیشانی رس بسته‌ی مرد خبر از گرمای طول روز می‌داد.

توقف دوم با تکان دستی آغاز شد که او را به خوردن چای می‌خواند. کنار زد و راه افتاد و رفت. از در باغ که داخل می‌شدی چند تکه چادر کهنه بهم گره خورده بودند و سایبانی را ساخته بودند، کمی دور از آتشی که کتری لکاته‌ی کنارش خبر از چایی داغی می‌داد. مرد نشست. صورت سیاه و موهای چرب و سیخ شده‌ی رو به جلواش زیر نور طلایی رنگ غروب، نقش ببر خسته‌ و تنومندی را می‌داد که گوییا تازه از شکار بر‌گشته است. چایی در استکان ریخته می‌شود و صاحب باغ که مردی بی‌حد لاغر و مارمولک‌گونه است و تنها حجم تنش را شلوار کردی اغراق‌آمیزش ساخته، تعارف می‌کند. کلمه‌ای تشکر مانند از دهان مرد خارج می‌شود و صدای موچ کشیدن قند خیس خورده‌اش در می‌آید.

-از صبح که رفتی حالا داری میای؟

سری تکان می‌دهد.

-چند سری؟

-پنج شیش‌تا

-بابا دمت گرم. خدا قوت. خداوکیلی. خودت که هیچی لاقل به این ماشین زبون‌بسته رحم کن.

بی‌توجه مشغول چایی است.

-فردا صبح میری لب خط میای دنبالم؟

-آفتاب نزده براه باش

-رو چشم. نوکرتم. خدا بیامرزه باباتو

سری تکان می‌دهد.

بلند می‌شود که راه بیفتد که مرد مِن مِن کنان و با نیش‌خند می‌گوید: عه راستی یه هفتا توله سگه ته باغ پیداشون کردم و انداختمشون تو کیسه می‌ندازیش لابلا آشغال بره؟

سری می‌جنباند و مرد بی‌درنگ داد میزند: هی پسر این سگا رو بیار بنداز پشت ماشین

چند دقیقه بعد پسر لاغر اندامی که هنوز موی صورتش سبز نشده ولی به وفور آفتاب سوخته و چرک است سر و کله‌اش ظاهر می‌شود که: اوستا بابا گناه دارن ...

-زر نزن برا من ... گناه دارن که ببرشون خونت ننت شیرشون بده.

-آخه اینا که خونگی نیستن، نژادشون تخمیه!

-پس گه نخور و بندازشون تو آشغالا. پس فردا یه ولگرد لاشخور میشن عین خودت و اون پدرت.

پسر که انگار این حرفها قوت قالبش شده و برایش عادی است می‌رود پی کیسه. صدای ناله‌ی توله سگ‌ها که با صدای سقوطشان روی تل زباله‌ی پشت ماشین به گوش می‌رسد، ماشین راه می‌افتد. دنده عوض نکرده می‌بیند که پسر دنبال ماشین می‌دود و دست تکان می‌دهد. ماشین را نگه می‌دارد. پسر به ماشین می‌رسد و می‌آید پای پنجره و با نفس بریده و نگاه ملتمس می‌گوید: ناموسا نذار بمیرن!

مرد نگاه خیره‌ای به پسر می‌کند و راه می‌افتد. هوا به زور روشن است. دنده عقب می‌رود تا چاله‌ی زباله و شستش روی شاسی تخلیه مکثی می‌کند اما سری می‌جنابد و کوه زباله در چاله سرازیر می‌شود.

در راه بوی سوخته می‌آید. نزدیک خانه شلوغی نه چندانی است. اما نه چندان که خبری نباشد. از پله‌ها بی‌تفاوت بالا می‌رود و به خانه می‌رسد. بوی نای همیشگی و دیوارهای تبله بسته زیر نور نئونی و گرمای کلافه کننده‌ی اتاق که با سرگیجه‌ی بی‌رمق پنکه آمیخته شده، این گوشه را خانه‌طور کرده است. لباس‌هایش را در می‌آورد و می‌اندازد روی چوب لباسی و توی سینک دست و صورتی می‌شوید. نزدیک پنجره می‌شود و از آنجا بیرون را نگاه می‌کند. بوی سوخته شدید است و از چند خانه آن طرف‌تر است. اما نه آنقدر آن طرف‌تر که آشنا نباشد. رویش را به اتاق کرد و گفت: چی شده ننه؟

-هیچی ... این حامد عوضی خودش و زنش رو سوزنده!

-مردن؟

-بدبخت انقد سوخته بود گوشواره‌ی قلابیش آب شده بود.

-خر!

از دم پنجره طرف گاز می‌رود و غذای روی آن را بر‌می‌دارد و سفره را می‌کشد. کاسه‌ای برای خودش می‌ریزد و کاسه‌ای برای مادرش و مشغول می‌شود. مادرش خیره به او نگاه می‌کند و می‌گوید: هر چی اون پدر گور به گور شدت ریده تو جمع کردی! چه جوری از گلوت پایین میره؟ بوی کباب اون زنیکه بدبختو نمی‌فهمی؟

بی‌آنکه هیچ واکنشی نشان بدهد غذایش رو می‌خورد و همان پای سفره دراز می‌کشد. سفره که جمع می‌شود و چراغ خاموش، چشمهایش را باز می‌کند. انگار صدای زن بی‌نوا دوباره توی گوشش می‌پیچد: حامد خدا ازت نگذره. جلو در و همسایه آبرومو بردی ... وجدان نداری ...

-برو ریدم تو قبر پدرت زنیکه‌ی هرزه گدا. من از زیر دست و پای مردم جمعت کردم که اون پدر جاکشت دست مردمت نده حالا آدم شدی؟

-به خدای احد و واحد حلالت نمی‌کنم. بشکنه دهنت. من یه بارم توی زندگیم راه خطا نرفتم ...

-گه نخور همین الان ولت کنن برا یه لقمه نون زیر ده نفر می‌خوابی

-خفه شو حامد ... ببند دهنتو ... من آبرو دارم .‌‌..

-اگه آبرو داشتی که این‌جور تو محل داد و بیداد راه نمی‌داختی. یخچالت خالیه به ... . برو ... بده. برو هر گهی خواستی بخور شکمتو سیر کن. همین که کله‌تو نمی‌برم و گه‌خورت نمی‌کنمم بسته.

استیصال زن را خوب یادش است وقتی از خانه بیرون آمده و در حلقه‌ی زن‌های محله زار می‌زد ... . مادرش راست می‌گفت بوی کباب زن بی‌نوا هنوز می‌آمد ...

آفتاب نزده برای صاحب باغ ترمز زد و سوار که شد بی‌امان گفت: راستی عباس همسایه‌تونم که خودشو به گا داد ...

عباس هم‌چنان ساکت و سرد گویی فقط برای رانندگی آفریده شده بود به راهش ادامه می‌داد و مرد ول نمی‌کرد یک بند حرف می‌زد تا رسید به این‌جا که ... آخه یکی نیست بگه زنیکه خر یکی مث تو بچه می‌خواست چی‌کار؟! آخه می‌دونی که بچه تو شیکمش بود ... . ماشین متوقف شد. مرد امتداد نگاه عباس را که گرفت به سگ ولگرد طلایی رسید که انگار رد بویی را می‌گرفت. دست مرد که به شانه‌ی عباس رسید مشت پر کرده‌ی عباس دماغش را شکست و بی‌محابا دنده عقب گرفت و پا بر گاز در جهت مخالف براه افتاد.

مرد همه‌ی لباسش را خون گرفته بود و نیم‌خیز روی صندلی ماشین دراز کشیده التماس می‌کرد. در‌های ماشین باز بود و بیش از همه وقت زهوارش در رفته بود و عباس مثل دیوانه‌ها در چاله‌ی زباله دنبال چیزی می‌گشت. هر چیز را بیرون می‌ریخت، همان قدر یا بیشتر به چاله برمی‌گشت. لبی، دخترکی را می‌بوسید شاید برای آخرین بار ...


پایان.

۰۳.۳.۱۲

اصفهان. سجاد


سگمنتومازندگی
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید