شهر در آتش غضب میسوخت
زندگی رفته بود آن سوها
غرق در دودههای باروت است
قاصدکها، پر پرستوها
زخمها بر بدن چو عضوی پیر
لانه بر روی لانه میکردند
سربها روی سربها هر بار
مینشسته جوانه میکردند
در خلال گلولهها هستی
رنگ خود را ز خاطرش میبرد
جنگ بود و وطن تنش لرزید
مرزهایش یکی یکی میمرد
غرش توپهای دیوانه
خاک را قتلگاه تن میکرد
مرگ از آسمان زمین میریخت
شهر را دود آن کفن میکرد
افسری زخم خورده آن گوشه
مانده با لشکری که ترسیده
لشکری که نمانده ایمانش
لشکری بیستون و پاشیده
وقت جان بر کفی که شد دیدند
دختری از میانشان برخواست
دختری مثل ماه باروتی
از تب شام تیرهای میکاست
خواست تا جان به کف رود آن سو
بیشتر غرق دشمنان گردد
خبری آورد ز لشکرها
قول داده نرفته برگردد
افسر از دور خیره بر او بود
خیز خیزان که سوی میدان رفت
عشق گویا که قلقلک میشد
خوب شد تا کمین که آسان رفت
پشت بیسیم هر چه دید آنجا
قرص و محکم به افسرش میگفت
دل که میرفت در گزارشها
سنگ خارای سینهای میسفت
یادش آمد که خانهی امنش
دود شد در میان این بلوا
عشق را دفن کرده بود آن روز
چه غریبانه و تک و تنها
بعد این سالهای خونینفام
داشت بار دگر دلش میرفت
گوئیا تا که دخترک میرفت
همهی قلب و حاصلش میرفت
گفت برگرد سمت ما آرام
آفرین بر شجاعتت دختر
زنده کردی دل سپاهم را
با نبوغ و جسارتت دختر
دخترک نرم و مثل آهوها
سوی آن جمع میدوید آرام
پوشش آتشین پناهش بود
پوششی سهمگین ولی ناکام
آمد آنقدر که دو چشمانش
مثل خورشید روز افسر بود
عشق تا مغز استخوان میرفت
افسر انگار محو دختر بود
در همین حین سوت تیری تیز
از کمر رفت و سینه را سوزاند
دخترک مات ماند و افسر مات
زخم خود را به دست خود پوشاند
احترامی به سر ادا کرد و
بر روی خاک بیرمق افتاد
ماند فرمانده خیره بر دختر
عشق انگار میزند فریاد
رفت بیخود شده به سویش رفت
رفت هر چند سرزنشها شد
رفت و بر سینهاش گرفت او را
گره انگار از دلش وا شد
چشمهای پر از غم دختر
شده بود از غرور زیباتر
بغض بود و گلوی فرمانده
مرد تنها که گشته تنهاتر
گفت تا جان به پیکرت باقی است
بشنو این را که دوستت دارم
میروی عشق تازه روئیده
میروی و برات میبارم
دست بیجان دخترک اشکی
پاک میکرد از نگاه آنجا
خیره بودند بر دو تا عاشق
چشم ترسیدهی سپاه آنجا
دخترک جان سپرد در آغوش
داد میزد عجیب فرمانده
داد میزد که ننگ بر این جنگ
دخترک را به سینه چسبانده
عشق شرمندهی خشونت بود
تیر از هر کرانه میبارید
جنگ بغضی عجیب را میخورد
افسری دانه دانه میبارید
قبل ترک جنازهی لیلا
بیشتر آن جنازه مجنون بود
بوسهای از لبش گرفت آرام
بوسهای که نشسته بر خون بود ...
۰۳.۶.۲۹
سجاد. اصفهان
پ.ن: ایدهی این شعر در اثنای خواندن کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد به ذهنم رسید.