ساعت از دوازده گذشته است
هوا افسرده است
پسری سر خوش در کولری آب میریزد که برقش قطع است
تنی در مبل فرورفته است
تنی که در سرش به طرز عمیقی افکاری دور میتابد
که آیا پشت هر سیب بودنی نیوتونی کنجکاو نهفته است یا خیر؟!
در این رکود گیج کننده بازرسی مغموم از راه میرسد
بازرسی که انگار در حال ریختن کف زمین است
خسته از بازرسی
خسته از شنیدن مشکلات
خسته از شنیدن و هیچ نشدن
آن طرفها پیرزنی نومید از زندگی نگران حسن یوسفی است که تازه کاشته است
نگران این که اگر روزی مرد نمیتواند گلدان تازه را به گور ببرد
پشیمان از زادن در اندوه
ته آن کوچه که میرود که به نوشیدن یک آب هویج بستنی خنک ختم شود در انحصار تارهای عنکوبت است
و پشت هر سیب زمینی نورستهای سسی مایوس به انتظار نشسته است
خونی که از دماغ بازیکنی تازه وارد بر چمنهای کچل زمین بازی ریخته با خود زمزمه میکند آیا زندگی همین نیست؟!
ساعت از دوازده رد شده است و من در لابلای خندیدنهای بیمعنی سر میز ناهار
میاندیشم که چگونه با تو بگویم کم آورده ام ....
۳۰.۵.۰۳
سجاد. اصفهان