چاییش را که تمام کرد، در جعبه را باز کرد و مثل هر روز چندتا عروسک را کوک کرد و رفت سراغ کمد لباسش. روی در کمد همان پالتوی بلند سیاه دمدهاش بود و داخل کمد هم چندتایی لباس که کهنگیاش زار میزد. یکی را با بیسلیقگی و شلخته پوشید و در حالی که حواسش را جمع سیگارش کرده بود از خانه خارج شد و به طبقهی بالایی رفت.
به در خانه که رسید خون تازه از لای در بیرون زده بود. کلید را انداخت و مثل همیشه خون را با کفشهای خز گرفتهاش به داخل کشاند و رفت داخل بدون اینکه حواسش به عروسکهای زیر پایش باشد. خودش را به پنجره رساند و پوکهای آخر را دم در پنجره به فضای بیرونی فوت کرد که با سیگار بیگانه بود و آدمها که از آن بالا با این عروسک بودند در آمد و شد بودند و وانمود میکردند که دغدغهمندند یا شور زندگی دارند. بدون اینکه کسی نگران گل نیلوفریای باشد که شاید غریب به هزار سال از دم متهها آب نخورده.
نگاهش را به فرش عروسکهای زیر پایش انداخت که هر کدام به شکلی مرده بودند و از اعضای کندهشدهیشان خون میریخت. بعضیها را بر میداشت و از نزدیک نگاهشان میکرد. به فریبی که به آنها داده بود که میتوانند بزرگ بشوند و رشد کنند و آنها را در برابر کوک شدن هر روزه که عین استخوان دردی تا مغز سرشان تیر میکشید مجاب کند و حالایشان که با چشمهای مبهوت از متوهم بودنشان، برای ابدیت بیجان شده بودند، فکر میکرد. خودش را با این قانع میکرد که هر کدام از اینها را میشود دوباره دوخت و یا چسباند و حیاتی دوباره بخشید، شاید با چند دور کوک بیشتر و توهمی مضاعف از امکان رشد.
قدمی لابلایشان زد و دید بعضیهایشان سوختهاند یا دارند میسوزند یا پوسیدهاند اما انگیزهای برای جمع کردن و دور انداختن آنها نداشت. دقیقا مثل همان روزی که آنها را ساخته بود. با خودش فکر میکرد که اگر آنها را نمیساخت آنها هیچ وقت عروسک بودن را تجربه نمیکردند و در عین حال عروسکهای پوسیده زیر پایش فرومیپاشیدند.
در را بست و راهی خیابان شد. در خیابان افراد مثل خودش را میدید. افرادی کلافه از عروسکها که دست از عروسکسازیشان نمیکشیدند و هر یک به گونهای خودشان را محق یا ملزم به این کار میدانستند.
در جویها خون عروسکها میرفت و باد تن پوسیدهی آنها را به همراه میبرد. تمام طبقات فوقانی انبار عروسکهای مرده بود که از لابلای شیشههای خونین و سیاه و کپک زده دیده میشدند.
بار دیگر سیگار بیمعنایش را که داشت آتش میزد، زیر تایر ماشینی ماند. او غرق در سیگار میشد. سرش کنده شده بود و خونش آسفالت را رنگین کرده بود. شهر حالت عادی خودش را داشت و عبورها مانند شریانهای حیاتی ادامه داشتند. حتی آفتاب هم بیهیجان رو به غروب گذاشت و هیچ گیاهی از ساقه چیده نشد. گندم کار خودش را کرد و همان شب شاید هزار عروسک نو آفریده شد.
دم صبح دستی از آسمان بدنش را از روی آسفالت جمع کرد و به معراج برد و در طبقهی فوقانی خانهای دفن گردید. سپس مردم آن شهر مجددا کوک شدند.
پایان
اصفهان. سجاد
۰۳.۳.۶