ویرگول
ورودثبت نام
سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

همین دور و اطراف

تکان‌های شدید و گیج کننده به هوش آورده بودندش و چشم که گشود چیزی غیر تاریکی محض نمی‌دید. هر چقدر فکر می‌کرد که الان در چه حالتی است و اینجا کجاست و چرا اینجاست چیزی به خاطرش نمی‌آمد. حتی نمی‌دانست قبل از اینجا کجا بوده است و آیا بوده است یا نه. حرکت‌های شدید و تکان‌های تصادفی او را وادر می‌کردند که از ماتی در بیاید و کاری بکند. اول دستی به چشم‌هایش کشید و صورتش را به دقت تمام لمس کرد. می‌خواست بداند چه شکلی است و چرا این شکلی می‌تواند باشد. از جا که برخاست تعادل نداشت. چند قدمی تلو تلو رفت و زیر پایش خالی شد. انگار از قله‌ای سقوط کرده باشد اما نه لزوما به پایین که انگار همه چیز می‌چرخید و نمی‌شد فهمید که سطح بعدی که روی آن می‌افتی بالاست یا پایین. وقتی که افتاد احساس خاصی غیر از سردرگمی نداشت. غیر از تنش چیز ملموس دیگری آن اطراف نبود. این بار همینطور دراز کشیده زمین جاری زیر خودش را لمس می‌کرد و کورمال کورمال جلو می‌رفت. یک جایی که حس کرد به لبه‌ای رسیده است باز هم سقوط یا صعود شروع شد و برای مدتی معلق بود و می‌چرخید. تمام جهان او سطحی نامعلوم بود و تاریکی محض و البته بدنش‌. این وضعیت آنقدر ادامه داشت که او را به دیوانگی کشانده بود. بیش از هر چیزی این سوال کشنده که اینجا کجاست و چرا من اینجا هستم.

برای مدت مدیدی می‌خواست دراز بکشد و به هیچ چیزی فکر نکند. به هیچ چیز. اما تکان‌های شدید و حرکت‌های بی‌وقفه‌ی اطرافش امانش نمی‌داد. باز شروع کرد سطح زیر بدنش را لمس کند و آرام آرام پیش برود و در ذهنش تصویر از آن بسازد. تصویر که بتواند کمی شرایطش را بهتر کند‌. به همین منوال که می‌رفت به لبه‌ای رسید آنقدری که می‌توانست تمام تنش را در آن لبه حس کند و نیمی از پایش روی سطح و نیمی روی هوا باشد. سعی کرد آرام آرام از آن سطح پایین برود خزشش را آغاز کرد و احساس کرد که در پایین یا بالای این صخره مانند شرایط متفاوتی است که به رفاه نزدیک است.

در این حال انگار به سعادتی نسبی رسیده بود چون لغزش سطح زیرش را حس نمی‌کرد و انگار به جایی بند بود که احتمال معلق شدنش کمتر است. اما این آرامش طوفان افکار را بار دیگر به وجود آورد. او به دنبال درکی از جهان پیرامونش بود و می‌خواست بداند چرا اینجاست و اینجا دقیقا کجاست؟ در همین حین حرکت‌های ناگهانی جهانش انگار چیزی را به تن او کوباند و این سوال در لابلای درد ذهنش را به چنگ گرفت که اصلا وجه تمایزش با این سطح تاریک و نامعلوم چیست؟ و آیا کسی مثل او وجود دارد؟

در همین فکرها بود که فهمید بار دیگر معلق شده و معلوم نیست کی و کجا بر سطح می‌افتد و بعدش چه باید بکند. این وضعیت باز هم سوالاتی را در ذهنش ایجاد کرد که قبلش چه بوده؟ بعدش چه می‌شود؟ و وقتی دوباره روی سطحی در حال حرکت و ریزش افتاد به مفهوم پایان عمیقا پی برد و از خودش پرسید که آیا در آخرش چه می‌شود؟ و آیا اصلا پایانی در کار است؟

روی پا که ایستاد سر گیجه امانش نمی‌داد و همه چیز بی‌امان در حرکت بود. پیش خودش فکر می‌کرد اگر پاهای بیشتری داشت حتما موجود سعادتمندتری بود و البته اگر سرگیجه نمی‌گرفت و می‌توانست راست راست راه برود. چند قدمی رفت و باز هم معلق شد. با خودش فکر می‌کرد اصلا چرا معلق شدن برایش عجیب و ناخوشایند است؟ و اصلا چرا باید کاری بکند؟ خودش هم نمی‌دانست این میل ناگزیر به حرکت و تغییر برای چیست و مگر چه اشکالی دارد که بلغزد و معلق شود و به روی سطحی بیفتد؟

برای مدتی روی سطح افتاده بود بی‌ اینکه کاری بکند سعی می‌کرد به جریان جهان اطرافش عادت کند اما سوالاتی که مانند خوره به جانش افتاده بود رهایش نمی‌کردند در حالی که اصلا نمی‌دانست چرا باید به این سوالات فکر کند و آیا اصلا پاسخی برای آن‌ها وجود دارد یا خیر؟ و اگر پاسخی باشد چه می‌شود و اکر پاسخی نباشد چه می‌شود؟

به خودش که آمد مشغول لمس جدی تن خودش بود. می‌خواست بهتر خودش را بشناسد و تصور کند و بفهمد که چیست در حالی که اصلا فرقی هم نمی‌کرد که چه باشد ولی انگار همه چیز او را فراخوانده بود به اینکه به شرایط بهتری برسد شرایطی که شبیه آن سطح صخره مانند، حرکت درش کمتر بود و آرامش بهتری داشت. پیش خودش فکر می‌کرد که حتما جایی وجود دارد که در آن این حجم حرکت دیوانه‌وار و تصادفی کمتر باشد و حتما آنجا کسانی را خواهد یافت که پاهای بیشتری دارند یا دست‌های پهن‌تری برای لمس کردن و هنوز نمی‌دانست که چه حجمی از جهانش را هنوز کشف نکرده است. برای هنین این باز از جا برخاست و دیوانه‌وار شروع به دویدن کرد و هی سقوط پشت سقوط و افتادن پشت افتادن را تجربه می‌کرد و باز برمی‌خاست و روز از نو روزی از نو! فکر رسیدن به آن جای خیالی دیوانه‌اش کرده بود و می‌خواست هر جور شده آنجا را پیدا کند. در همین حین به فکرش افتاد که باید دنبال موجوداتی مثل خودش باشد که پاهای بیشتری داشته باشند یا دست‌های پهن‌تری یا شاید بدنی خاص که به معلق شدن و حرکت بی‌امان سطح پاسخ منفی بدهد یا موجودی که باشد ولی فارغ از این بدن باشد. اگر آنها را می‌یافت زودتر و سریع‌تر و سرراست‌تر می‌توانست به مقصدش برسد. مقصدی که هنوز وجودش ثابت نشده بود. در همین حین گاهی روی سطحی چاله‌گونه می‌افتاد که به نظر آرامش بیشتری را فراهم می‌کرد و ایمانش را به یافتن آن جهان خیالی بیشتر می‌کرد.

او با مفهوم خستگی آشنا شده بود‌. با مفهوم بی‌انگیزگی و هیجان نیز و پی به چیزی برده بود شبیه امید. امیدی که آن جهان مسخره را برایش تسهیل و قابل تحمل می‌کرد و آن بهشت خیالی چیزی غیر از همان امید نبود.


پایان.

۲۸.۳.۰۳

اصفهان. سجاد


منماذهنامیدافیون امید
به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید