اشرب اشمالك
در جنوبیترین نقطه نقشهای که نفتش مال دنیاست و دودش مال ریه ما آبادانيها مثل همیشه میان غبار و رویا ایستاده بود. باران تند زمستانی تازه بند آمده بود ، اما بوی خاک آب خورده با بوی گازهای پالایشگاه ترکیب شده بود ؛ همان عطر همیشگی که ما جنوبیها به آن میگییم بوی پول هر چند خودمان همیشه جیبمان از آن خالی است.
توی کافه نشسته بودم. دو تا نوجوان چهارده پانزده ساله درست رو به روی من پشت به شیشه بارانزده کز کرده بودند. یکیشان لاغر بود از آن لاغرهایی که انگار تابستانهای داغ آبادان تمام آب بدنش را کشیده و فقط پوست و استخوان و یک جفت چشم براق باقی گذاشته است. روی میزشون فقط یک اسپرسو تک شات بود کوچکترین و ارزانترین چیزی که میشد توی منوی آن کافه پیدا کرد.
جوان لاغر گوشی اش را درآورد. زاویه را طوری تنظیم کرد که انگار وسط یک مهمانی اعیانی هستند. فنجان کوچک را این طرف و آن طرف کرد ، نور خیابان را توی کادر انداخت و چیک عکس گرفته شد. احتمالا برای استوری اینستاگرام که مثلا بگویند، ما هم هستیم ما هم سهمی از این زندگی شیک داریم.
بعد از عکس نوبت نوشیدنش رسید. اما چه خوردنی؟ پسر لاغر جوری فنجان را به لبش میزد که انگار دارد شهد بهشتی مینوشد. هر جرعه را آن قدر توی دهانش نگه میداشت که انگار میخواست با آن قهوه،
تمام تلخیهای زندگیاش را بشوید. او نمیخواست قهوه تمام شود چون تمام شدن قهوه یعنی تمام شدن حق نشستن روی آن صندلیهای نرم. یعنی برگشتن به کوچه پس کوچههایی که فاضلابش همیشه بالاست.
دوستش که ساکتتر بود، فقط نگاهش میکرد. شهر شلوغ بود پنجشنبه شب و ترافیک امیری و صدای بوق رانندههای کلافهای که مسافران را جابهجا میکردند تا توی کافه میآمد. راننده تاکسی بیرون کافه داشت با صدای بلند به عالم و آدم فحش میداد که چرا خیابانها راه نمیدهند.
پسر لاغر که دید رفیقش فقط تماشاچی است با آن ته لهجه غلیظ و شیرین عربیمون فنجان را که دیگر فقط یک لکه قهوه تهش مانده بود سمت او گرفت و گفت:
اشرب... اشمالک؟ بیها اشویه...
بخور... چته؟ هنوز یه ذرهش هست...
رفیقش با عزت نفس عجیبی سر تکان داد و نپذیرفت. پسر لاغر آخرین قطره ی آن زهر شیرین را بالا کشید. انگار با آن یک ذره قهوه تمام آرزوهایش را قورت داد. بلند شدند و لباسهایشون را صاف کردند و با همان ژست شاهزادههای بی پول از کافه بیرون زدند.
آنها رفتند، اما بوی قهوه نیم بند و عطر تند غرور جنوبیشان توی فضا ماند. بیرون پالایشگاه داشت طبق معمول شعلهاش را به رخ آسمان میکشید و گازش را توی حلق مردم خالی میکرد. خنده ام گرفت از آن خندههایی که تلخیاش از صد تا اسپرسو بیشتر است. ما جنوبیها عجیبیم حتا وقتی جیبمون بوی هیچ میدهد دلمان میخواهد بلندتر از بوق رانندههای کلافه فریاد بزنیم که هنوز زنده ایم...
آبادان
٤٠٤/٩/٢٧
#داستان_کوتاه
#نویسندگی
#فرهنگ_بومی
#اشرب_اشمالك
#قصة_قصيرة