ساعت یک شب است، نشسته ام روی تختم که دومین طبقه از یک تخت در یک اتاق کوچک در خوابگاه دخترانه است. هم اتاقی ام فردا شیفت دارد فلذا طی اقدامات ایثارگرانه علیرغم بی خوابی ای که بر من مستولی گشته، چراغ را خاموش کرده ام و برای یاری چشمانم به چراغ قوه ی گوشی و نور کیبورد لپتاپ اکتفا کرده ام. این روزها نا آرامی و هیجان و آشوب است که در وجودم و در اطرافم موج می زند. اما گاهی چنگ میزنم به پاییز، اندک اتصال من به حال های خوبی که هنوز می توان تجربه کرد، آن هم صدقه سری فلوکستین!
امشب فیلم هکسا ریج را دیدم و بسیار زیبا بود.
در حال خواندن رمان بار هستی هستم که بعلت همان اقدام ایثارگرانه خواندنش را برای امشب متوقف کردم.
الان هم احتمالا بروم چرخی در ویرگول بزنم تا خوابم بگیرد.
به امید آزادی
به امید پاسداشت خون تمام هم وطن هام که حق یک زندگی معمولی از ان ها صلب شده
و به امید تکثیر شجاعت
و به امید ریشه کن شدن کاسه های داغ تر از آش دیانت در ایران!