ویرگول
ورودثبت نام
زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی ۱۸(قسمت دوم)

خواستم به کنجی بدوم که مانعم شد این بار از "ترس" قلبمان به قفسه‌ی سینه‌مان می‌کوبید. کمی صبر کردیم صدای زنگ دیگر نیامد کمی آسوده شدیم آمدم سمت در بروم و چمدانم را بردارم و بیرون بزنم که کسی شروع به کوبیدن در کرد. دست بردار نبود تمومی نداشت. من با اشاره سر از مرجان پرسیدم چه کنیم؟ او فقط انگشت کشیده اشاره شو روی نوک بینی استخوانی و لبان قیطونیش فشار می‌داد و لحظه‌ای بعد تمام صداها به دار کشیده شد و سکوت سیال جاری شد.

چه حال خوشی داشتیم که نمیدونم کدوم فرشته‌ی عذابی روی سرمون فروفرستاده شد.

ما که تازه امکان نگاه کردن به همدیگر رو یافته بودیم پقّی زدیم زیر خنده و مرجان با دستان باز به سمت آغوشم پرواز کرد.دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد.یک دستم دور کمرش و دست دیگرم دور گردنش، بلندش کردم و چرخوندمش.آروم زمین گذاشتمش تا بیشتر نگاهش کنم تا بازهم ببوسمش. چشماشو ریز کرد، گره‌ای در ابروش انداخت، خیره خیره نگاهم کرد و پرسید کجا بودی تو این همه‌وقت؟

چرا بی‌خبر رفتی؟

میدونی به من چی گذشت؟ نمی‌تونستی قبل رفتن خبر بدی؟ دوباره بغلم کرد صورتش رو روی قلبم چسبوند،دستهای ظریفش رو دور صورتم کاسه کرد، کمی عقب رفت مثل نقاشی که می‌خواد تابلوی هنریشو با دقت برانداز کنه، بعد هر دو دستم رو گرفت تا ببوسه که به ناگه چشماش به حلقه‌ی توی انگشتم افتاد.

من پریشون حواس پاک فراموش کرده بودم از انگشتم در بیارمش نمیدونم شایدم عمدا درنیاورده بودم!

فقط ۳ ثانیه طول کشید و مرجان مثل نارنجک منفجر شد... اومدم دستم رو بکشم پنهان کنم که فرصت نداد و با گریه و جیغ و داد می‌گفت این دیگه چیه؟ ها؟ من دست و پامو گم کرده بودم گفتم همینجوری دیدم قشنگه دستم کردم!

قشنگه؟

تو انگشت حلقه؟

باید باور کنم؟

اومدم درستش کنم اما انقدر تو در و دیوار زدم که دُم خروس زد بیرون و جنگ درگرفت...

حالا اشکاش به پهنای صورتش پایین میومد و من حقیقتاً درمانده، فقط نگاهش میکردم! حتی قدرت دروغ گفتن هم نداشتم!

تاکید داشت واقعیت رو بهش بگم.حق مسلمش بود!

بهش گفتم این دختر به راستی انتخاب من نبوده و تو یک شرایطی قرار گرفتم که پدر و مادرم مجبورم کردن به ازدواج ولی این توضیحات نه تنها از جرمم کم نکرد بلکه سنگین‌ترش هم کرد...

مجبور؟!

چه شرایطی تورو تا این حد مجبور کرد؟!

آنقدر ناگهانی؟!

من مثل خر تو گل وامانده حتی توانایی دلداری دادن رو هم نداشتم!

مرجان مثل اسپند روی آتش، ملتهب بالا و پایین می پرید و فقط گریه میکرد

منو هل می‌داد محکم تو سینم می‌کوبید به بازوهام مشت می‌زد می‌گفت نامرد! تو خیلی نامردی! دوست داشتم به آغوشش برگردم، به همین کوتاه زمانی پیش...

هرچی می‌گفت هر کار می‌کرد حق داشت.

من احمق اونقدر ترسو بودم که لگام زندگیم رو دست هر کسی داده بودم الا خودم تا نکنه اشتباه کنم و بعد هم قضاوت بشم! همیشه فکر می‌کردم اگر بزرگترم انتخاب کنه برام اگر من خوشبخت نشم همیشه راه فرار هست و تقصیرها گردن اونها و انتخاب‌های اشتباهشون میوفته.منم به راحتی میتونم نقش قربانی ستمدیده رو بازی کنم و از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنم!

من همون شب درست روبه روی چشمان گریان مرجان فهمیدم که زندگی رو باختم، نه به خاطر اشک‌ها و بی‌تابی‌های او به خاطر افتادن حجاب و برهنه شدن اون قسمت از شخصیت بی‌عرضه‌ی خودم.

بغلش کردم ،سرش‌رو به روی سینه‌ام چسبوندم و سعی کردم آرومش کنم.

بعد یک ربع که توی آغوشم گریه کرد تلاش کرد خودشو کنترل کنه وقتی نفسش بالا اومد خیلی آروم زیر گوشم گفت خوشبخت شید و از آغوشم جدا شد. نگران بودم نکنه براش تموم بشم!

باید هنوز و تا همیشه حتی کم در خاطرش بمانم من از فراموش شدن بیزارم وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌‌دیدم رابطه‌ها یا نباید تمام شوند یا اگر می‌خواهند تمام شوند من باید تمام کننده باشم!

بیاد نمی‌آورم که در رابطه، کسی منو کنار گذاشته باشه!

اونقدر بازی جهالتم رو ادامه می‌دادم تا در نهایت این من باشم که پس می‌زند!

اما این آرزوی کوتاهش تیر خلاصی بود که به مغزم شلیک شد...

رفت سمت اتاق

گفتم کجا میری؟

_بیا توو

_توو دیگه چرا؟

_بیا بهت میگم

_کسی نیاد یک وقت؟!

_نه یک کم دیگه فرصت داریم

وارد شدیم کوچه قبادی پلاک ۱۷ طبقه اول...

درهارو پشت سرم بست، پرده هارو هم کشید، از خجالتم روم نمیشد نگاهش کنم.

منو تعارف کرد نشستم روی مبل، یک صندلی گذاشت در یک متری و درست مقابلم نشست. گفت خوب رسیدن بخیر تعریف کن ،چه خبر بود؟

کجا بودی ؟

چی گذشت؟

چجوری آشنا شدین؟

کجا دیدیش؟

اسمش چیه؟

چند سالشه؟

خوشگله؟

تحصیل کرده س،؟

پولداره؟

اصالتا کجایی؟

دوستت داره؟

دوستش داری؟

عروسی کی هست؟

راستی شربت بیارم برات یا بستنی؟

(خوب یادمه تمام سوال ها را با بغضی که راه نفسش را سد کرده بود پرسید) لبخند ساختگی می‌زد که شرایطو آروم نشون بده اما لرزش کنج لبش خط تباهی بر لبخند ژکوندش می‌کشید حلقه رو ناشیانه درآوردم و در جیبم گذاشتم دستشو دراز کرد، گفت ببینمش، دستاشو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که بشونمش روی پاهام، مقاومت کرد و گفت حلقه رو بده می‌خوام ببینم.گفتم یه حلقه‌ی ساده‌س چیز خاصی نیست. گفت همین‌که توی دستای تو بود یعنی خاصه. دستش همچنان رو به رویم دراز بود.( یادم نیست دستش میلرزید یا نه!)اما حلقه رو کف دستش گذاشتم آگاه بودم که ناراحت خواهد شد. گفت قشنگه، چه سنگینه !چه خوش سلیقه است. ندیده میگم خوش سلیقه‌تر از توعه، اینو نه از انتخاب حلقه بلکه از انتخاب تو به همسری میشه فهمید!

خوب کردین که تاریخ آشناییتون رو هم توش حک کردین، تبریک میگم.

خیلی ناشیانه حرف را عوض کردم: موهای بلند بهت میادا، یه ذره هم تپل شدی و جذاب‌تر!

میخواستم بگم دلم برات تنگ شده بود اما از خجالت و شرم روم نمی‌شد.

درد، قلبم رو می‌فشرد چیزی فزون‌تر از درد...

از شدت ناراحتی با من چشم تو چشم نمی‌شد.

(یادم نیست بغض داشت یا نه !) اما پرسید تو منو دوست نداشتی؟

گفتم بیا نزدیکتر

پرسید چرا؟

اصلاً چرا اومدی اینجا؟

گفتم بیا نزدیکتر

گفت بیشتر از این؟

گفتم اونقدر بیا که دستاتو بتونم بگیرم

گفت دیگه مال من نیستی پس بیشتر از این خیانته!

خواهش کردم ، صندلی‌شو آورد نزدیک اونقدر نزدیک شد که زانوهامون یکی در میان درهم رفت.

گفتم تو چشمام نگاه کن.

از خودم عصبانی بودم از بلاتکلیف بودنم،از بزدل بودنم.نگاهم رو از چشماش برنمی‌داشتم. حتی پلک نمی‌زدم می‌دونستم که دیگه این لحظات تکرار نمیشن.

دوباره تکرار کردم منو نگاه کن اون از دکمه‌ی پایین پیراهنم شروع کرد.یکی یکی بالا اومد. روی یقه‌ام دمی توقف کرد، نفسی راست‌ کرد و دوباره به راهش ادامه داد، گردنم و بعد چانه‌ام و در آخرین ایستگاه روی لبهام ایستاد و بیش از این صعود نکرد.دستم رو زیر چانه‌اش گذاشتم سرش رو بلند کردم تا نگاهمون تلاقی کنه.

به محض اینکه نگاه رسایش رو به چشمانم انداخت، بغض ترک برداشته‌ش شکست تو آغوشم خزید و باز گریه ...

اون فقط زار میزد و مدام تکرار می کرد و چرا؟! چرا؟!

و من از اینکه او این همه هنوز من رو دوست داره غرق لذت بودم، خوی حیوانیم به شدت غالب بود.

ته دلم براش ناراحت بودم و وقتی از شدت علاقه اش مطمئن شدم باز در نقش مسیح وارم فرورفتم و اندرز و خطابه‌هایم رو ایراد کردم. همین‌طور که به سرش دست می‌کشیدم و صورتش رو نوازش می‌کردم گفتم با خودت اینکارونکن، تولیاقتت بیشتر از منه این اشک‌ها رو برای کسی بریز که ارزشش رو داشته باشه.به آیندت فکر کن. تو دختر خانواده داری هستی با آینده‌ای روشن من حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌تونستم تو رو خوشبخت کنم! اصلا خانوادت من را قبول نمی کردند و همین جور هی جملات کلیشه‌ای رو می‌بافتم و می‌بافتم و پشتِ کوه می‌انداختم...

جملاتی که نمادین و توخالی بودن که خودم هیچ اعتقادی بهشون نداشتم.

بدون اینکه حرفی بزنه از آغوشم جدا شد و ایستاد و سمت یکی از اتاقها رفت، خیلی زود برگشت روبروی من ایستاد گفت یک امانتی پیش من داری که فکر کنم دیگه بهش احتیاجی ندارم و بهتره بهت برگردونمش.

ابرو بالا دادم با تعجب گفتم امانتی؟! از من؟! دست تو؟! دستش رو دراز کرد کف دستش یک نخ سیگار نیم سوخته‌ی مارلبرو بود که سرش رو با نوار چسب به هم چسبونده بود، سمتم گرفت، پرسیدم این چیه؟ گفت مال توئه.

مال من ؟!

اره

دست تو چیکار می‌کنه ؟ از کجا آوردیش؟

گفت این یک نخ سیگار رو از بین سیگارهات برداشته بودم و به نیابت از پر سیمرغ نگهش داشتم هروقت خیلی دلتنگت می‌شدم روشنش می‌کردم و یک پک به اون می‌زدم ایمان داشتم که به زودی کنارم ظاهر می‌شوی.

توی این چند ماه اخیر هر چه کام گرفتم خبری از تو نشد که نشد نمیدونستم سیمرغ بال گشوده و برای همیشه رفته!

حالا دیگه برای تنگدل شدنم چوب جادویی وجود نداره! بیا بگیرش!

قلبم از این همه لطافت و خوش ذوقی سررفت

(خوب یادمه بغض داشتم حالا بگو بغض از ته دل، چه سود؟!)

خشکی کاسه‌های چشمم نم برداشت.گفت نزدیکِ اومدن مامان ایناس

رو به روش ایستادم و برای آخرین بار بغل گرفتمش (یادم هست که خداحافظی نکردم) و رفتم این بار ضریب فراموش شدنم بالا بود پس ناگزیر پرونده را باز نگه داشتم یکی دو ماهه کارهایم رو انجام دادم و با مونا برای همیشه ایران رو ترک کردیم. شب قبل رفتنم شعر فروغ رو به دستم رسوند، همین نامه هول هولکی که با مداد نوشته شده و الان روی میزم هست:

.

.

ای ستاره‌ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد


جام باده سرنگون و بسترم تهی

سر نهاده‌ام به روی نامه های او


سر نهاده‌ام که درمیان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او


ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک


کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره‌ها ستاره‌های خوب و پاک


من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم


لعنت خدا به من اگر به جز جفا

زین سپس به عاشقان باوفا کنم


ای ستاره‌ها که همچو قطره‌های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید


ای ستاره‌ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید


رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟


ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

پینوشت: با چشم پوشی کردن از احساسات دیگران حس بی‌ارزش بودن بهشون ندیم. توی ذوق دیگران نزنیم. سبب آزار هم نباشیم. انقدر حس مسیح بودن و رهایی‌بخش بود نداشته باشیم. اینطور همدیگر را نیازاریم. تا حالا هیچ موردی در تاریخ یافت نشده که کسی گفته باشه از بس خوب ضدحال میزنه و ذوقم رو کور میکنه و احساساتم رو ندید میگیره، عاشق شدم و عاشقش موندم!


دلم نمی‌خواست احساساتشو نیمه رها کنم در اصل می‌ترسیدم تمامش کنم باز هم ترس از فراموش شدن داشت دیوانم می‌کرد این بار سعی کردم پاسخ خوبی بدهم اما باز هم داشتم فرار می‌کردم از پذیرفتن مسئولیت، از آزادی، آزادی که مسئولیت میاره و من مثل همیشه داشتم همه چیز رو باز به گردن معلول دیگری می‌انداختم و باز بازی ذهنیت قربانی...

نامه‌ای نوشتم با این مضمون:


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشینِ پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم، که داغ بوسه‌ی پر حسرت ترا

با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده‌های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده‌ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

پینوشت :من رفتم اما روح و احساسم رو برای همیشه در آغوشت جا گذاشتم لیکن قلبت را در قلبم حمل می‌کنم و با خود می‌برم و دیگر هراسی از سرنوشت ندارم....

و جوری پست کردم که پس از رفتنم به دستش برسه...



ادامه دارد....

داستان کوتاهرمانداستان بلندحال خوبت رو با من قسمت کنکتاب باز
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید