تو این دنیای به روز شده، هنوزم لمس عکسهای قدیمی جذابتر از دیدن عکسهای رنگی و جور واجوره که شخصیتاش میتونن هزاربار صحنه رو به هم بزنن و دوباره از اول لبو غنچه کنن و چشمارو خمارتر! تا ازون عکسای مکش مرگ ما در بیاد !
اخه جون عمهتون این عکس چه مزهای داره؟!
نمک عکس به اون کج و کوله بودن و دهن باز و چشم بسته و دستی که محو توی هوا معلقه تا به عکاس بگه یه دقه صبر کنه !
به زیپی که باز مونده و بلوزی که لبش به دامن گیر کرده و کج و معوج افتادهس ،
به لحظهی واقعیِ که بدون دست خوردگی و ادیت، ثبت شدهس.
انتظار برای ۳۶ تا عکسی که گرفته بشه و بره برای ظهور.
باید خیلی صحنهها خاص یا حوادث آس میبودن تا اجازهی گرفتن عکس صادر بشه برای همینم ممکن بود اون انتظار ماهها طول بکشه.
بعد از چندوقت که هر ۳۶تاش گرفته میشد دل تو دلمون نبود تا ظاهر بشه که ببینیم فلان روز فلان جا چجوری افتادیم!
به عشق یدونه عکسی که توی فلان مسافرت از پسرعمویی/خالهای/داییای، همسایهای، دوست برادری،کسی... ،یواشکی گرفتیم تا بذاریم لای کتاب ریاضیمون و صبح به صبح چشممون بهش بیوفته و قربون قد و بالاش بریم، سی و پنج تا دیگه عکسو حروم میکردیم بسکه از در و دیوار و گل و منگل مینداختیم، پیه دعوارو هم به تنمون میمالیدیم که پدرمونو در میارن که فیلمهارو حروم کردیم، اما مهم اون یدونه عکس بود. منتطر میموندیم تا ظاهر شه و نتیجهی کارمونو ببینیم.
قبض عکاسی رو میذاشتیم لب طاقچه تا اولین نفری که زودتر از بقیه گذرش به اون عکاسی میوفتاد عکسارو تحویل بگیره.
وای به روزی که قرعه به اسم مامان در میومد.
شال و کلاه کنون میرفت عکاسی.
برای ظهور دو حالت متصور بود :
۱_در بهترین حالت ،اگر همش ظاهر میشد ،یهو اونوسط مسطا بین همهی عکسا چشمش به جمال من روشن میشد که تو یه عکس دسته جمعی که همه دارن توی لنز رو نگاه میکنن، من دارم یواشکی با نیش باز و چشمای از هیجان گرد شده، دلبرمو زیر چشمی میپااَم که یهو....
چیک چیک !
بعله !
عکس گرفته شده بود و اثر جرم، ثبت.
دیگه قابل برگشت و پاک کردن نبود که نبود.
هیچ توبه و نذر صلواتی مقبول نمیافتاد.
حسابم با کرام الکاتبین بود.
عکسه میرفت که ضمیمهی پروندهم شه .
الف)در بهترین حالت: از خوش گذرونی توو چهارشنبه سوری پیش رو محروم میشدم و
ب) در بدترین حالت : اولین عید مذهبی پیش رو سر سفرهی عقد نشسته بودم و به غلامی و کنیزی هم درمیومدیم .
هرگونه جزع و فزع مبنی بر اینکه بخدا من امیر و نگاه نمیکردمو ،
داشتم رد زنبور رو تو هوا میزدمو
بخدا من اونو مث برادرم میدونمو
حسی بهش ندارمو
فقط داشتم به کتیرای سفیدک زدهی روی موهاش نگاه میکردم
همگی کشک بود و بیفایده.
۲_اما در بدترین حالت هم عکاس میگفت ،فیلمتونو خوب جا ننداخته بودین ،خاطرههاتون به شهر توریستی گااا ج رفت و آب یخی بود که روی سرت میریخت که ای وای عکسای تولدم توش بود ...وای فلان مهمونی ،آآآخ فلان مسافرتمون....
و در نهایت با قلبی آکنده از اندوه قوطی فیلم سوختهرو با عشق تقدیم به مامان میکردیم تا توش سوزن تهگرد بریزه...
نَه !
من آدم تغییرات نیستم.
هنوزم آلبومهای قدیمیرو میارم روی زمین پهن میکنم، یک فنجون چای بهاره میریزم و میذارم کنار دستم، آهنگ هوای شیراز مازیار فلاحی رو پِلی میکنم و شروع میکنم یکی یکی خاطراتم رو ورق زدن.
اینبار دلم هوس کرد اون آلبوم چرم مصنوعیه که روش پوست پوست شده، همون که تو مسابقهی قرآنِ تو اردوگاه باهنر برنده شدم رو بیارم.
روی قالیچهی طرح بته دار میشینم
همون قالیچهای که وقتی چشمام به طرحش میوفته پرتم میکنه بین سرونازهای باغ ارم شیراز...
صفحهی آلبوم رو باز میکنم
عطر بهارنارنج از لای آلبوم میزنه بیرون.
نگاهم به عکسی میوفته که یادم رو به اواسط سال هفتاد و دو میماله...
خوب یادمه اون عکسو وسط تابستون گرفته بودم.
حدودا نُه سالمه.
چهرهی معصومانه با ابروهای پر و پیوسته، یکیش کمی بالاتر، محضِ ابهت و چشمایی که تو اکثر مدلا خیره به لنز یا زمین، کاملا جدی و پر ذَجَبهس!
لپی گل افتاده
سیبیل مخملی و پرپشت
ولبهایی که اصلا نمیخنده.
یونیفورم مدرسه تنمه.مانتو و شلوار طوسی و مقنعهی سفید
یه کیف هم رو شونهی سمت چپمه
که از دخترداییم قرض گرفته بودم باهاش عکس بندازم.
اون سالها، خیلی کیف با کلاس و شیکی بود.
رو پلهی چهارمی حیاطمون کنار نردههایی که برگ بابا آدم از بینشون رد شده ایستادم.
بابا آدمی که دو _سهبرابر من ارتفاع داره.
اسم و اندازهش همیشه منو یاد بابای خودم مینداخت...
قد بلند با برگای پهن،گیاه پرابهتی رو میساخت.
تا مدتها فکر میکردم این گل بخاطر اشتراکش با قد بلند بابام ،اسمش بابا آدمه.
بابا آدم!
راستیها چه اسم عجیبی!
حالا چرا مامان آدم نه؟!
هرچی خاطراتمو عقب و جلو میکنم یادم نمیاد چجوری بابا آدم نیست و نابود شد!
نگاهم از بین نردهها و برگای بابا آدم به صورت کودکانه و جدیام و سپس به مقنعهام میوفته.
یادمه جلوی مقنعهام یه نقطه و یک خط بهطول نیم سانت با ماژیک کشیده شده بود و من هربار که مامان مقنعهمو میشستن آرزو میکردم کاش دیگه اینبار این لکها محو شن تا بچهها فکر نکنن من کثیف و نامرتبم.
نگاهم از روی مقنعه لیز میخوره میوفته روی مانتوم
آخ که چه حساسیتی داشتم که حتما جیب مانتوم پاکتی باشه چون شیکتره.
قد مانتومم زیاد بلند نباشه چون موقع دویدن تو پام میمیچه و زمین میخورم.
برعکس، شلواری که هرسال کمی بلندتر میدوختند تا شاید سال بعد هم بپوشم اما دریغ که دل مادر طاقت نمیگرفت و برای سال نو یونیفورم نو میخرید.
کفشها رو نگاه میکنم.
اَاَاَ... اون کفش قهوهایه.
یادش بخیر...
یه کفش چرمی عسلی رنگِ بنددار با یه زبونهی گنده و چاق که وقتی بندارو میبستم از بالاش میزد بیرون و کلی کلاس به کفش میداد.
خوب یادمه کفشرو به عشق همین زبونهی بزرگ خریده بودم.
مارک کفش هم با حروف لاتین به رنگ قهوهای سوخته روی زبونه حک شده بود که حسابی به جلال و جبروتش اضافه میکرد.
قشنگ یادمه، اولین روزی که باهاش از مدرسه برگشتم خونه تو حیاط جلوی در ورودی درآوردم و گذاشتمش زیر سایهی پیچامین الدوله، کنار تخت چوبیه همون که یه سماور ذغالی روش بود با یه جفت پشتی دست دوز، که هر روز مخصوصا تابستونا با یه ظرف بزرگ هندوانه و یه سبد پراز گردوهای باغ دورهم جمع میشدیم و با چاقو به جون گردوها میافتادیم.
دست آخرهم دستامون سیاه و لبامون قهوهای میشد و کلی ذوق میکردیم که انگار ماتیک زدیم.
همون تختی که تن خستهی آدمای زیادی مهمونش شدن.
اومدم برم تو اتاق که یهو بفکرم زد، نکنه کسی بیاد و حواسش نباشه و لگدش کنه و زبونش از قیافه بیوفته!
برگشتم و گذاشتمش زیر تخت که امنتر بود.
صبح که اومدم پام کنم دیدم زبونهی کفشم نصفهس، نصفه که چه عرض کنم دو سومش نبود!
اول فکر کردم دارم اشتباه میکنم دستمو کردم توی کفش تا بیارمش بیرون اما زبونه انقدر کوتاه شده بود که به سختی توی دست میومد.
چطور ممکن بود؟
یعنی چی شده بود؟
کی میتونست این شوخی بیمزه رو کرده باشه؟!
با دقت که نگاه کردم، جای دندونهای موش رو روش دیدم همهشو جویده بود سگ مصب!
باورم نمیشد!
اون روز غم عالم تو دلم نشست.
بابا که طاقت غممو نداشت، همون روز رفت و مرگ موش خرید و کل حیاط و باغچه رو پاشید.
مامان هم کفشمو داد کفاشی، گرچه کفاش هرآنچه ذوق و قریحه و تجربه داشت رو بکار بست اما دیگه این کفش اونی نبود که من عاشقش شده بودم.
خوب یادمه تا روز آخری که پام کردم دلم غم داشت.
نگاهم به موزاییکهای حیاط افتاد.
طرح هفت و هشتی...
زمستون که کمکم داشت میرفت، دم دمای عید که برفا درحال آب شدن بودن، بین این هفت و هشتیا سیاهی میموند که تمیز کردن و برق انداختنش از ملزومات عیدانه بود.
بدنبال کِش اومدن خاطراتم، نگاهم کمونه کرد و از کادر عکس خارج شد و روی قالیچه نشست، درست نوک یکی از سرونازهای روی طرح بته،
یادم افتاد چای ریخته بودم
فنجون رو برداشتم ،بین دستام گرفتمش، هنوز گرم بود،سمت دهانم بردم.
باغهای چای لاهیجان اتاق را دور زد...
وای که چه عطری، چه رنگی، عجب تلخی و گسیِ به اندازهای.
چشامو میبندم تا تمام حواس پنجگانهم معطوف به چای توی دستم بشه.
بله!
خاطرات رو باید دونه دونه بو کرد، مزهمزه کرد و سرکشید.
خاطرات برکت دارن
هرجا خاطرهای دیدی،
خم شو
برِش دار
ببوسش
روی پیشونیت بذار
و بعد در بلندترین دیوار دور و برت بذار
مبادا لگد مال شه و حرمتش از بین بره.
خاطره برکت داره حرمت داره
همین عکس برای امروزم کافیه!
کاش عکسها مثل خط بِریل برجستگی داشتن، تا میشد روشون دست بکشیم.
اینجوری خاطرات فقط به یاد آورده نمیشدند، بلکه لمس هم میشدن.
آخ که چه مرهمی میشد برای دل تنگمون.
نه!
من آدم آپدیت شدن نیستم.
تغییرات جدید حالمو خوش نمیکنه...