ویرگول
ورودثبت نام
زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دیر یا زود دور هم‌ جمع خواهیم شد



شب ولنتاین بود
ترافیک سنگین
محمدِ خاله مینا با مهراوه قرار داشت
محال بود به قرار برسه
زد بغل
ماشینشو پارک کرد
موتور گرفت
و رفت
راکب از بین ماشین‌ها لایی کشید
به پیرمرد بادکنک فروش رسیدن
ترمز کرد
محمد بزگترین قلب قرمز رو خرید
با سرعت راه افتادن
بین راه تصادف کردن
به زمین پرت شدن
سر محمد به جدول خورد
بادکنک ترکید
سر محمد هم
محمد به کما رفت




کتابخانه همیشه ساکت و خلوت بود.
بی اغراق "همیشه".
اونقدر ساکت که می‌شد صدای شکستن قولنج میز و صندلی‌ها رو شنید
حتی صدای چشمک زدن و نخ دادن مهتابی‌هارو
من و فروزان تنها عضو کتابخونه بودیم
آنتراک بین مطالعه‌مون طبق معمول لیوان‌های نوشیدنی بدست، پشت میزهامون نشستیم
حرف‌ها از عمق دل به تونل تنگ و تاریک حنجره و بدون جان‌کندن ،راحت به لب ها و سپس به گوش طرف مقابل پرتاب می‌شدند.
آدم ضعف می‌کرد باهاش صحبت کنه
بخندونش و هی دیدش بزنه.
فور فور با موهای فرفری چشمای‌ مشکی و گونه‌‌ی گل افتاده و خنده‌های از ته دلش ، گزینه‌ای برای دلبری کردن کم نداشت.
اون روز هم نشسته بودیم پشت پنجره، پنجره‌ای که از سنگ کف رودخونه تا درختان پربرگ و متراکم و سبز اونطرف رودخونه و خونه‌های دربند اکسیژن و کوه و آسمون رو تو خودش ریخته بود.

 چشم انداز کتابخانه_ تابستان
چشم انداز کتابخانه_ تابستان


دایجستیو رو روی میز گذاشت کنار لیوان چای سبزش
منم تکه‌ای شکلات تلخ و لیوان تا نیمه قهوه‌ام رو کنار دستم جایی نزدیک قانون مدنی در نظم حقوقی کنونیِ دکتر کاتوزیان گذاشتم.
شروع کردیم
از مادرامون گفتیم
اینجوری شروع کرد:

مامانم خیلی مهربونه و چون چند ساله از پدرم جدا شده من شدم همه‌‌ی زندگیش ، همه‌ی امید و آینده‌ش.
خیلی بهم وابسته‌س
انگار منو جایگزین بابام کرده!

گفتم منم سالهاس پدرم فوت شده اما مامانم منو جایگزین هیشکی نکرده
نبودن بابا‌رو پذیرفته.

گفت : مامانم بهترین قورمه سبزیا با ناب‌ترین شرابهارو جا میندازه
هنوز که هنوزه خانواده‌ی پدریم از شراب‌هاش تعریف میکنن

گفتم مامان من هم هر صبح که از خواب بیدار میشه اول در خونه رو باز می‌کنه و یه سنگ بینش میذاره
میگه مبادا کسی، آشنایی، همسایه و فامیلی، چیزی بخواد یا کاری داشته باشه اما ببینه در بسته‌س روش نشه زنگ بزنه و بره!

گفت پارسال شراب انجیر انداخت و چه خوب شد

گفتم صبح‌ها قبل خوردن صبحونش میاد تو حیاط با تک‌تک گل‌هاش حال و احوالپرسی می‌کنه ،نوازششون میکنه
بعد آروم آروم آب رو از لوله‌ی آب‌پاش به روی دستاش می‌ریزه بعد رو گلبرگ گُلا،
میگه نکنه بی‌هوا بریزم از خواب بپرن بدخواب شن.

امسال قراره شراب خرمالو بندازه البته منم یاد گرفتم
گاهی خودمم دست بکار میشم
پیارسال آبجو انداختم
دبه‌هارو در تراس گذاشتم
یادم رفت بهشون سر بزنم
بعد از چند روز که رفتم اثری از دبه‌ها نبود ، فقط تیکه‌های دبه‌ی پلاستیکی کف تراس ریخته بود و در و دیواری که انگار کسی با سطل ادرار بهشون پاشیده
همه‌جا به گند کشیده شده بود.
اما امسال حواسم رو جمع کردم ،زودتر سراغشون رفتم
در تراس رو باز کردم
نبودن!
اینورو نگاه کردم نبودن
اونور رو نگاه کردم بودن
در حال جا افتادن

گفتم : توی باغ مرغ و خروس داریم
و یه لاک پشت
و گربه‌ای که تازه ۵ تا بچه بدنیا آورده
و یک دسته گنجشک که عادت دارن فقط لای بلندترین چنارباغ اُپرا بخونن
و یک بچه‌ روباه که با مرغ و خروسا دوسته
و گاهی محض تفنن به باغ پا میذاره و از حیاط میدوه و درمیره
صبح به صبح غذای هرکدوم رو جدا جدا میریزه
با همه‌شون دوسته
اگر یکروز یک کدومو نبینه میره سراغش

فور فور با موهایی که هنوز فر بود و چشمای هیجانی و دستی که روی لپ و زیر گونه‌اش اهرم شده بود تا سنگینی سر رو تاب بیاره، اب دهانش رو جمع و جور کرد و قورت داد، دستشو انداخت و صاف نشست.

گفت : زهرا میشه یه روز منو ببری خونتون تا مادرتو و خونتون رو ببینم!
انگار داری برام قصه تعریف میکنی
این چیزایی که میگی مگه هنوز هست؟!
گفتم میبرمت ،بزودی ،یکی از همین روزا

قهوه رو خوردم
چای رو خورد
از لبه‌ی لیوانامون به عمق کتابامون شیرجه زدیم
وقتی غروب شد وسایل رو جمع کردیم و رفتیم.

چندماه بعد مامان سرطان گرفت...

فورفور هنوز موهاش فر بود


هنوز هم پشت همان پنجره حرف‌هارو بالا می‌آوردیم

چشم انداز کتابخانه_زمستان
چشم انداز کتابخانه_زمستان

اون روز راجع به نداشتن طاقتِ دیدن غم‌های مادرامون گفتیم.
اینکه غصه‌هاشون چجوری تو بُن استخونمون رسوب میکنه...

همون روز که دیگر با آمدن غروب رو به زوال بود، شب ولنتاین بود
فورفور با شهرام قرار داشت
و داخل سرویس بهداشتی با اتوی مو سخت مشغول تغییر دکور بود
من اما
کوله به پشت، آماده‌ی رفتن
نزدیکش شدم دست راستم رو به چهارچوب در گذاشتم و تکیه‌مو به چهارچوب دادم

بدنم از حالت عمودی به حالت اریب تغییر زاویه داد
گفتم فروزان بنظرت اگر قرار باشه بمیریم، تو ترجیح میدی خودت اول بمیری یا مامانت؟

حتی نگاهم نکرد
بی‌لحظه‌ای درنگ گفت : مامانم
گفتم : واقعا؟!
اتو رو پایین آورد
نگاهم کرد
گفت : زهرا اگر من بمیرم مادرم از داغ نبودنم "دق" میکنه ، "می‌میره"...
نه!
من هرگز تحمل دیدن غمش رو ندارم.
پس اگر مرگی در کار باشه ترجیح میدم من "زنده" بمونم و "زجر" بکشم.
موهای فورفور دیگر فر نبود
از هم جدا شدیم.

.

.

.

دو روز بعد

ضریب هوشی محمد از ۴ بالاتر نیومد

و در نهایت

محمد مرد...

یک ماه بعد

خاله مینا هم ...

داستانولنتاینویرگول
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید