خیلی زود تصمیم به تاهل گرفتم ،چون خرابکارای دور و برم همه به سرشون زده بودو نامزد کرده بودن و حیف میشد این باند خرابکاری منهدم بشه؛
بعدم، چی بهتر ازین که با یکی ازدواج میکردم که شاید به تیم خرابکارا بپیونده و اینجوری با بچهدار شدن میتونستیم فرهنگ شیطنت رو مثل قارچ تکثیر کنیم?
بله رو گفتم و با کله وارد زندگی متاهلی شدم.
اوقات فراغتم زیاد شده بود و بیشتر میتونستم راجع به آیندهم فکر کنم.
اول بسرم زد آتشنشان بشم?
بعد بهسرم زد برم دانشکدهی قضایی و بازپرس جنایی بشم?اما با مخالفت خانواده در همون مسیر وکالت شروع به تلاش کردم.
هی خوندمو خوندمو خوندم..
آدما دلسردم کردن
کنایه ها تمومی نداشت
اما من هرچی بیشتر مورد هجوم قرار میگرفتم ،مصممتر میشدم.
مادرم بزرگترررین و اصلیترین مشوقم بود.
بالاخره رشتهی حقوق قبول شدم??
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم
آرزوهای کودکیم، خانهی سبز،عاطفه،رضا...
خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم دست آرزوهامو بگیرم و مثل بچهی نوپا، همهی این سالها باخودم بکشونم تا بزرگ شه و به ثمر برسه؛ ازینکه زیر هجوم دغدغهها و ترسها و تمسخرها و فشارها ببخیالش نشده بودم به خودم افتخار میکردم. ازینکه مادرم بیشتر از من خوشحال بود بیشتر کِیف میکردم.
همیشه میگفت بخون ،برو ،تو میتونی و من بعشق اون با ذوقی وصف ناپذیر وارد دوران دانشجویی شدم.
رشتهی خیلی خشکی بود.بجز کلاسهای حقوق جزا که راجع به جرم و جنایت و قتل و مرگ بود بقیهش جذابیتی نداشت.
اما من اونقدر عاشق رشتهم بودم که از خوندنش لذت میبردم.
حالا دیگه نوسانِ علاقه پیدا کرده بودم
گاهی به وکالت فکر میکردم ،گاهی مشاغل مربوط به جزا وجرم شناسی
یه روز سرکلاس جزا،استاد ازم سوال کرد دوست داری ارشد چی بخونی ؟
منم گفتم نمیدونم، ولی دوست دارم بازپرس جنایی شم،دوست دارم ساعت دو نصفه شب زنگ بزنن بهم بگن پاشو بیا تو پارک لویزان زیر درختا یک پلاستیک آدم چرخ شده پیدا کردیم شما باید زحمت تشخیص هویتشو بکشی??
من ?
استاد?
بچهها??? استاد گفت عزیزم شما کلاااا رشته رو اشتباه اومدی ،باید میرفتی پزشکی قانونی?
ما دو واحد پزشکی قانونی هم داشتیم که دانشگاه داشت با پزشکی قانونی کشور رایزنی میکرد تا بچهها بصورت عملی از تشریح اجساد دیدن داشته باشن.
تاااا این رایزنی به ثمر رسید، عمر درس منم به سر رسید.
تاااا این رایزنی به ثمر رسید، عمر درس منم به سر رسید و من متاسفانه به جذابترین و فرح بخشترین قسمت اون رشته نرسیدم.
اما یک روز رفیق شفیقم که هنوز چنتا واحدش مونده بود با من تماس گرفت که قراره بچههارو ببرن پزشکی قانونی و من واقعا تو خودم نمیبینم که برم،میشه تو به جای من بری؟!
منو میگی ???
نفهمیدم چجوری ساعت هفت صبح خودمو جلوی در دانشگاه رسوندم و با اکیپی که حتی یکنفرشونم نمیشناختم، بدون کارت دانشجویی( درست مثل این آدمای بیربط که تو بهشت زهرا قاطیِ جمعیت عزادارا میپرن میرن سوار اتوبوس میشن تا خودشونو به نهار برسونن) همونقدر خوشحال سوار ماشین شدم و رفتین کهریزک، پزشکی قانونی...