مثلا در میانِ این کافهی دودزده با سقف بلندش، پشت میزی در محاصرهی همین دیوارهای کثیف و رنگ و روباخته، درست پشت آن پنجرهای که نیمه باز است هر سهمان مینشستیم.
بوی کندهی گُر گرفتهی داخل بخاری همراه با گرمای جان بخشش در آن زمستان خشک و سرد، از بین همان پنجره نیمه باز و درز شیشه های عرق کرده به کوچه میگریخت. بوی تیز و ماندگار ماهی و میگوی پرادویه در عطر خوش قهوهی تازه آسیاب شده رقیق شده بود...
با اشارهی دست، مرد کافهچی را صدا میکردم و سفارش عالیجنابان را ثبت میکردم.
عالیجناب بوکوفسکی همان همیشگیاش را خواسته و هرابال، قهوه.
در این وقفه بوکوفسکی برایم از سالها زحمتی که در راه نوشتنش کشیده بود میگفت، از تمام نوشتههایی که کپه شدن و خاک خوردن و او از نو نوشت، برای دل خودش...
از زندگی شخصیش ، ولنگاریهایش ، بد مستیها و هرزهگیهایش...
گریزی به خاطرات اداره پست میزد و تمام رازهای مگویی که برای کسی نگفته را بازگو میکرد.
لیوان مشروب اش را که سر میکشید تا نفسی تازه کند، هرابال لب میگشود و از هانتا و آن زیرزمین نمور میگفت.
تمام گفتگویشان در خون من مانند الکل در حال حل شدن و نفوذ به گلبولهای سرخم بود که مرد کافه چی مثل اجل معلق با آن چشمهای گود افتاده در صورت آفتاب سوختهاش حرف هرابال را مثل تبر قطع کرد و گفت: تعطیله!
به سختی از پشت میز کنده شدیم.زنهای روی دیوار نالان و اشکبار شدند برایشان دست تکان دادم و پیمان بازگشت دادم؛ این مرتبه با همینگوی...
#مشق_هفتم