Zahra Shokrani
Zahra Shokrani
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

ترسِ شرم‌آلودِ من از عادی‌بودن


آیا خودشیفتگان (narcissists) ما را احاطه کرده‌اند؟ آیا بدل به آدم‌هایی خودشیفته و بزرگ‌نما (grandiose) شده‌ایم که صرفاً به قدرت، موفقیت، زیبایی و خاص‌بودن بها می‌دهیم؟ آیا چنان خود را محق دانسته‌ایم که در واقع باور داریم حتی زمانی‌که به‌واقع چیزی ارزشمند فراچنگ نیاورده‌ایم یا در آن مشارکتی نداشته‌ایم هم برتر هستیم؟ آیا این حقیقت دارد که ما همدلیِ لازم برای این‌که آدم‌هایی مشفق (compassionate) و متصل (connected) باشیم را نداریم؟
اگر شما هم آدمی مثلِ من باشید، شاید دارید سر تکان می‌دهید و فکر می‌کنید، بله. مسئله دقیقاً همین است. البته که نه مسئلۀ من. ولی به‌طورِکلی... به نظر درست می‌رسد!
این‌که تبیینی در کار باشد حسِ خوبی به آدم می‌دهد، به‌خصوص تبیینی که حسِ ما نسبت به خودمان را بهتر کند و تقصیر را گردنِ دیگران بیاندازد. وقتی پایِ درمانِ خودشیفتگان در میان باشد، اولین میلی که سراغ‌مان می‌آید این است که بادِ دماغ‌شان را خالی کنیم. یعنی مثلاً با چنین بیانیه‌ای: این آدم‌های خودبین باید بدانند که آن‌قدرها هم خاص نیستند، از دماغِ فیل نیفتاده‌اند، دلیلی ندارد خودشان را خیلی جدی بگیرند، چندان لقمۀ دندان‌گیری هم نیستند.
اینجاست که داستان کمی غامض می‌شود. و آزاردهنده. و شاید حتی مایۀ اندکی دل‌شکستگی. موضوعِ خودشیفتگی آن‌قدری در آگاهیِ اجتماعی نفوذ کرده که اکثر افراد به‌درستی آن را به الگوهای رفتاری‌ای که شاملِ بزرگ‌نمایی، نیازِ فراگیر به تحسین‌شدن و کمبودِ همدلی است ربط می‌دهند. آنچه تقریباً هیچ‌کس نمی‌فهمد این است که چطور این تشخیص، در هر سطحی از شدت‌اش، ریشه در شرم دارد. بدین‌ترتیب با خالی‌کردنِ بادِ دماغِ آدم‌ها و یادآوریِ عدم‌کفایت و حقارت‌شان این مشکل حل نمی‌شود. شرم بیشتر علتِ این رفتارهاست، نه درمانِ آن‌ها.
ترجمه‌ای آزاد از کتاب Daring Greatly نوشتۀ Brene Brown صفحۀ 21

می‌خواهد بگوید زیرِ سؤال بردن رفتارهایی که ذیل مقولۀ خودشیفتگی می‌شناسیم و مقابله با آنها راه علاجِ این مسئلۀ اپیدمی‌طور نیست. منشأ خودشیفتگی چیست؟ شرم.

برِنه خودشیفتگی را چنین تعریف می‌کند: ترس از عادی‌بودن (being ordinary)، ترسی که بُنِ آن شرم است. ترس از این‌که هیچ‌گاه آن‌قدر خارق‌العاده (extraordinary) نباشیم که مورد توجه قرار گیریم، دوست داشته شویم، تعلق داشته باشیم، و غایتی بپرورانیم.

این ترس، ترسِ از عادی‌بودن، احساسی است که من وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم سال‌های سال است با آن زیسته‌ام و هنوز هم بر ذهنِ من سیطره دارد. گاهی وقت‌ها یک گوشه می‌نشینم و در فکر فرو می‌روم، به آینده فکر می‌کنم، به این‌که نه دکترِ فلسفه باشم و نه بیزینس‌وُمَنِ بین‌المللی، نه تراپیستِ کارکشته، نه کوهنوردِ حرفه‌ای و نه کوله‌به‌پشتِ جهان‌گرد؛ و این نبودن‌ها، این به زعمِ من خارق‌العاده نبودن‌ها به‌غایت مرا می‌ترساند. راستش را بخواهید من اکثرِ اوقات با این نگرانی زندگی می‌کنم که باید کاری بکنم، باید از خودم اثری باقی بگذارم، باید چیزی فراتر از «عادی» باشم؛ و وقتی به خودم نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر عادی‌ام و چقدر برای خودم مبهم‌ام احساسِ شرم وجودم را فرا می‌گیرد. به خودم می‌گویم: «تو کافی نیستی.»

الان که نگاه می‌کنم می‌توانم ببینم چه باوری، یا به بیانِ بهتر چه تعصبی، پسِ پشتِ این ترسِ شرم‌آلود نهفته است: «زندگیِ عادی یعنی زندگیِ بی‌معنا». این است که من خودآگاه و ناخودآگاه معناداریِ زندگی‌ام را در چارچوبِ نوعی خارق‌العاده‌بودن تصویر می‌کنم. و در اطراف‌مان هم که تا دلتان بخواهد نمونه‌هایی ریخته که تنها رسالت‌شان به‌تصویرکشاندنِ خارق‌العادگی است. آدم ناخودآگاه شروع می‌کند مقایسه‌کردن و بیش‌ازپیش از وجودِ خودش شرمنده می‌شود. من گاهی بی‌هیچ مراعاتی خودم را با هایدگر و ارسطو مقایسه می‌کنم و به خودم سرکوفت می‌زنم که چرا همچون وضوحی در اندیشیدن ندارم، گاهی خودم را با استادهایم مقایسه می‌کنم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا همچون پشتکاری ندارم، حتی گاهی خودم را با هم‌رده‌های خودم قیاس می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا همچون اعتمادبه‌نفسی در ارائه‌کردن ندارم؛ و اکثرِ وقت‌ها خودم را با پدرم مقایسه می‌کنم و می‌گویم چرا تو همچون تدبیر و مأل‌اندیشی نداری.

اتفاقی که در من می‌افتد این است که در فردی که می‌خواهم خودم را با او مقایسه کنم خصیصه‌ای که برایم مطلوب است را انتخاب می‌کنم، روشنیِ تفکر هایدگر، پشتکارِ استادم یا تدبیرِ پدرم را. مسئلۀ اول این است که چرا این خصیصه‌های خاص برجسته می‌شوند؟ شاید چون این خصایص برای من نمایندۀ تصویرِ خارق‌العادگی است و اینها در من کمتر از چیزی که انتظار دارم رشد کرده‌اند، آن‌قدری رشد نکرده‌اند که مرا خارق‌العاده بسازند. دومین کاری که می‌کنم این است که کلیۀ سوابق‌ام که دالِ بر روشنیِ تفکر در من است، یا پشتکار و تدبیر را در ذهن‌ام محو و کم‌رنگ می‌کنم. کار سومی که می‌کنم این است که آن خصیصه را در فردِ موردِ مقایسه پررنگ می‌کنم، دیگر ابهام‌‌ها، نشیب‌ها و خطاهای او به چشم‌ام نمی‌آید، به بیانی از آن دیگری بت‌ای می‌سازم که سَمبُلِ آن خصیصه است برای من فارغ از دیگر خصایص‌اش. تنها پس از اینهاست که شروع می‌کنم به مقایسه‌کردن.

می‌دانید مثل این است که یک عکسِ رنگی را سیاه‌سفید کنید، بعد کنتراستِ آن را به‌قدری بالا ببرید که جایی برای خاکستری‌ها وجود نداشته باشد، فقط سیاهی و سفیدی باقی بماند. آن وقت است که دیگر شما دردسرِ تمیزدادنِ خاکستری‌های مختلف از هم را ندارید و کار ساده می‌شود، هر نقطه‌ای که دست بگذارید از دو حالت خارج نیست، یا سیاه است یا سفید. بله! با این عملیات کارِ حکم صادرکردن خیلی راحت شد، اما به چه بهایی؟ من چقدر از حقیقتِ خودم فاصله گرفتم؟ آن دیگری را چقدر از حقیقتِ خودش دور کردم؟ صرفاً برای این‌که بتوانم مقایسه‌ای را انجام بدهم که به من در هرچه‌بیشتر‌خارق‌العاده‌بودن‌ام کمک کند، تا بتوانم هرچه سریع‌تر از عادی‌بودن بگریزم و در لوای برچسب‌های زرق‌وبرق‌داری که به‌نظر مرا از شرِ آن ترسِ شرم‌آلود خلاص می‌کنند پناه بگیرم.

می‌بینید؟ من هر روز به‌طوراتوماتیک خودم را درگیرِ این فعالیتِ احمقانه می‌کنم. دیگر عادت کرده‌ام به این سازوکارِ لعنتی و خُب بهایش را هم می‌پردازم: مابه‌ازای وقت و انرژی‌ای که این افکار از من می‌گیرد، فرصت نمی‌کنم به کارهایی که به‌واقع دوست‌شان دارم بپردازم؛ مثلاً مشق‌کردنِ یک مشاهدۀ پدیدارشناسانه، یا پیش‌بردن پروژۀ درست، یا تحلیل‌کردنِ درونیاتِ خودم یا یک کوه‌پیمایی دو-سه ساعته، یا سفری دو-سه روزه. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم که مسئله درواقع این است که استراتژی Big Picture را برگزینم یا استراتژی Baby Steps. اگر هایدگر هایدگر شد، پدرم پدرم، اگر این آدم‌ها می‌شوند آن کسی که وقتی من از دور نگاه‌شان می‌کنم خصیصه‌ای را در آنها برجسته می‌بینم، شاید به‌این‌خاطر است که اینها بیش از آن‌که Big Picture و خارق‌العاده‌بودن برایشان مهم بوده باشد، پذیرشِ آن که هستند و انجامِ آن چه می‌خواهند برایشان مهم بوده است، شاید ایشان واقعاً سه دقیقه فکر کرده‌اند و یک سال کار.

می‌دانید؟ من دلم می‌خواهد بتوانم دیگر دلم نخواهد خارق‌العاده باشم.

ادامۀ این مطلب را می‌توانید در نوشته‌های زیر دنبال کنید:

https://vrgl.ir/KIw32
https://vrgl.ir/yl8wy
https://vrgl.ir/Kg57q


پدیدارشناسیشرمخودشیفتگیفلسفهنوشتن
در جستجوی هنر درست پرسیدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید