Zahra Shokrani
Zahra Shokrani
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مشاهدۀ دو: کارِ مهمی هست که من بلد نیستم


هر وقت در رُلِ کمال‌طلبی‌ام فرو می‌روم، نوشتن را کنار می‌گذارم. البته خیلی کارهای دیگر هم می‌کنم. مثلاً شروع می‌کنم گیج‌کردنِ خودم. چطوری؟ با کمرنگ‌ جلوه‌دادنِ توانایی‌ها و چشم‌اندازهایم و پررنگ جلوه‌‌دادنِ ضعف‌ها و کارهای نیمه‌تمام‌ام. بعد از این عملیات از خودم می‌پرسم تو که هستی و چه می‌خواهی؟ و چون رزومه‌ام پر است از نقاطِ ضعفِ پررنگ و نقاطِ قوتِ کم‌رنگ، نمی‌دانم چه جواب بدهم، گیج می‌شوم و می‌ترسم. چرا نمی‌نویسم؟ چون تصورم این است که برای نوشتن باید فرصتِ مناسب و تمرکزِ کافی داشته باشم و وقتی گیج‌ام این شرایط مهیا نیست. این تا حدی درست است، اما الان به نظرم می‌رسد که فرصتِ مناسب و تمرکزِ کافی ایجادکردنی است و نه دست‌دادنی.

امروز سومین روزی است که آمده‌ام اصفهان، خانۀ پدری. دو شبِ متوالی است که خوابم نبرده و عین جغد تا ساعت هشتِ صبح بیدار بوده‌ام. ذهنِ شلوغی دارم، اما الان می‌خواهم دربارۀ موضوعی بنویسم که امروز در گفتگو با امیرحسین، برادرم، برایم روشن شد. او برایم توضیح داد که مدتی است به جای توجه به Big Picture و تصمیم‌گیری مطابق با آن، سعی می‌کند روی Baby Step و حفظ روتین‌ روزانه‌اش تمرکز کند. به قولی سه دقیقه فکر کند و یک سال کار، بعد یک سال دوباره چند دقیقه‌ای فکر کند. وقتی این حرف‌ها را می‌زد من متوجه شدم که چیزی که شرایطِ مرا بغرنج می‌کند این است که در این برهه از زندگی‌ام حس می‌کنم باید تصمیم‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز بگیرم، جهت‌گیری‌ام را مشخص کنم، بینِ این یا آن انتخاب کنم و به همین خاطر هشت ماه است که دیگر روتین ندارم.

می‌دانید؟ من هشت‌ماه است در پیِ درست‌ترین تصمیم هستم. هرچه گذشته بیشتر و بیشتر گیج شده‌ام و در نهایت هم به تصمیمِ خاصی نرسیده‌ام. بروم آلمان دکتری بخوانم یا نروم؟ ازدواج بکنم یا نکنم؟ کارِ برندینگِ قهوه را جدی پیگیری بکنم یا نکنم؟ اصلاً آدمِ مهاجرت هستم یا نیستم؟ پروژۀ فلسفی‌ام را پیش ببرم یا نبرم؟ اما راستش را بخواهید وقتی که تیز نگاه می‌کنم درون‌ام را می‌بینم که دارم خودم را به گیجی می‌زنم، واقعاً آن‌قدرها هم گیج نیستم. فلسفه برای من یک شوق و شیوۀ زندگیِ محبوب است، نه یک لیبلِ اجتماعی و نه یک شغلِ مطلوب، پس لزومی ندارد آن را به صورتِ آکادمیک پیگیری کنم. چیزی که برایم در این برهه برجسته است این است که بتوانم شغلِ مطلوبی داشته باشم و کسبِ درآمد کنم و چرخِ زندگی‌ام را بچرخانم، چرخی که می‌تواند چرخِ پروژۀ فلسفی‌ام یا ازدواج‌ام را هم به حرکت درآورد.

تهِ دلم با مهاجرت نیست، بدم نمی‌آید تجربه‌اش کنم، اما از آنجا که هزینۀ گزافِ روانی، زمانی و مالی دارد می‌تواند به راحتی از لیستم خط بخورد. چرا خط نمی‌خورد؟ به دو دلیل: یکی این‌که از دبیرستان این تجربه برایم یک فانتزی بوده، دیگر اینکه شرایطِ مبهم و نامساعدِ کشور مرا از آینده می‌ترساند، گاهی خشمگینم می‌کند و گاهی نومید. اما یک نکته این است که من مسئولِ تحقق‌بخشیدن به فانتزی‌های آن دخترِ دبیرستانی که بوده‌ام نیستم؛ نکتۀ دیگر این است که زیستنِ در ابهام و التهاباتِ خاورمیانه‌ای، زیستن در دلِ تعارضِ سنت و مدرنیته خودش امکانی است که هر کسی (کسی که کله‌اش بویِ پدیدارشناسی بدهد) ندارد و شاید کوچ‌کردن از این فضا اساساً کفرانِ نعمت به حساب بیاید.

تهِ دلم با ازدواج هست. من یک عمر در جستجوی آدمی بودم که مرا علی‌رغمِ همۀ تعارض‌هایم، دیوانگی‌هایم و ضعف‌هایم بپذیرد و دوست بدارد. الان این آدم هست. ضعفِ اساسیِ من هم این است که هنوز بلد نیستم یک آدم را علی‌رغمِ همۀ تعارض‌هایش، دیوانگی‌ها و ضعف‌هایش بپذیرم، و دیوانگیِ اساسی‌ام این است که علی‌رغمِ این عدمِ پذیرش من این آدم را دوست می‌دارم. دیگر خودتان می‌بینید که تعارضِ اساسی من چیست!

دیدید؟ من آن‌قدرها که خیال می‌کنم گیج نیستم، فقط بلد نیستم نسبتِ بین چیزهایی که متعارض به نظر می‌رسند را پیدا کنم. بلد نیستم به خودم حق بدهم دو احساس که به نظرم با هم متعارض‌اند را کنارِ هم داشته باشم، مثلاً من بلد نیستم هم خشمگین بشوم هم دوست بدارم، یکی را ناقضِ دیگری می‌دانم، ازاین‌رو یا خشم‌ام را سرکوب می‌کنم یا دوست‌داشتن‌ام را. یا برایم دشوار است که بینِ نیازِ به تنهایی و حفظِ ارتباط حدِوسطی ایجاد کنم، این است که یا تنهایی‌ام قربانیِ حفظِ رابطه می‌شود، یا رابطه‌ام قربانیِ نیاز به تنهایی. گویی قوۀ خلاقۀ من در زمینِ تعارض‌های درونی از کار می‌افتد. و این عجیب است چون به نظر می‌رسد در زمین‌های دیگر خلاقیت‌ام کار می‌کند. باید دراین‌باره بیشتر فکر کنم.


پدیدارشناسیفلسفهتصمیممشاهدهنوشتن
در جستجوی هنر درست پرسیدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید