
« حالا چند حبه سیر را رنده کرده و سپس به بقیه مواد اضافه می کنیم». این را می گویم و کتاب آشپزی را ورق می زنم. مامان مرضی چشم هایش را رو به چشم هایم باز می کند و صاف زل می زند به لبخندِ ماسیده روی صورتم. حبه سیرها را برمی دارد و سمت من می گیرد. « گفتی این سیره؟» بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش باشد با حوصله حبه سیرها را ریزِ ریز می کند. مامان مرضی مادربزرگِ پدری ام است. بابا می گوید همیشه حافظه اش مثل ساعت کار می کرده تا این اواخر که تک و توک اشتباهی سرِ خاک بابا حیدر می رفته.. همین سرنخ بابا و عمه ها را وصل کرد به اینکه نکند پیرزن آلزایمر گرفته و بعد هم کاشف به عمل آمد که بله! اتفاقا همینطور هم است.
قدیم ترها که مامان مرضی حواسش سرجایش بود، همیشه یک تکه کاغذ را با آهنربا به یخچال خانه اش وصله و پینه می کرد و روی آن چیزهای مهم را می نوشت... لیست خریدهای خانه، قرار و مدارش با پیرزنهای محله، قبض های آخر ماه. این اواخر اما خوب یادش نمی ماند که لیست روزانهاش را کجا گذاشته و چه چیزهایی روی آن نوشته. ما هم روی همین حساب پیمان را برایش فعال کردیم تا دیگر قبض های آخر ماهش روی هم تلنبار نشوند.
توی همین فکرها هستم که مامان مرضی با صدای بلند می گوید:« حواست کجاست؟ تو می دونی کِی باید آلو را به خورشت اضافه کنم کِی اسفناج را؟» مستاصل به نظر می رسم و می گویم:« مامانی داری کوکو اشپل ماهی درست می کنی نه خورشتِ آلو اسفناج». نگاه درشتی تحویلم می دهد و می گوید:« اصلا تو کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟ چی می خوای از جونِ من؟» می گویم برای دیدن او به اینجا آمده ام.
بعد همینطور خودمانی دست مرا می گیرد و هدایتم می کند به سمت مبل راحتی وسطِ اتاق نشیمن اش. دنبالش می روم... دستم را محکم تر می گیرد و بیشتر می کشد سمتِ خودش. می گوید:« دلم برای خانه هویزه تنگ شده. برای بشقاب های روی دیوارش. برای گل های توی باغچه اش. حتی برای آن تکه مقوایی که زیر پایه کابینت گذاشته ام. منو می بری اونجا؟». فکر می کنم چطور این جزئیات ممکن است یادش مانده باشد. نکند این همه مدت نقش یک آدم فراموشکار را بازی کرده است؟
نگاه تلخش را دوباره از سر می گیرد و می گوید:« خانه هویزه بد کوفتی است.. کافی است یکبار به اینجا بیایم تا فوجی از خاطرات سرازیم شوند. راستی حالا که من نیستم، قسط و قبض آب و برق و گاز را که می دهد؟». می گویم:« پیمان مادر جان. پیمان همه را می دهد.» نمی داند از چه حرف می زنم اما می خواهد طوری وانمود کند که انگار یک چیزهایی حالی اش می شود. خودش را از تک و تا نمی اندازد و می گوید:« پیمان نوه بزرگمه دیگه.. معلومه که اون باید پرداخت کنه. از اولش هم حواسش به من خیلی جمع بود». می خندم و می گویم:« آره مادر جون. پیمان نوه بزرگته. همون که همیشه اول هر ماه بدون اینکه بهش بگی میره و همه قسط ها و قبض ها رو پرداخت می کنه».
این روزها من هم شده ام مثل مامان مرضی. باید همه چیز را روی آن تکه کاغذهای رنگی به دردنخور بنویسم تا حسابش از دستم در نرود. باید بنویسم که هفته بعد دوشنبه بعد از ظهر با بچهها قرار و مدار کافه گذاشته ام.. که هر روز ساعت 12 باید قرص های کوفتی ام را بخورم... که قسط و قرض ها تا چه موعدی گریبانم را نمی گیرند و برایم دردسر درست نمی کنند...
حالا من و او یک جورهایی با هم، هم دردیم! می خواهم به خیلی چیزها فکر کنم. به گلدان اطلسی ها که گوشه سمت راستش ترک خورده. به لکه خونی که دیروز از گوشت یخ زده روی سینک چکه کرد و همانجا خشک شد.. به اینکه فردا از خواب بیدار شوم، او را بردارم و ببرم به خانه ی هویزه... بنشینیم و با هم یک چای دبش بخوریم و ساعت ها حرف بزنیم. بعد دستش را بیاندازد و از زیر گلدان پله ی اول، فیش ها و قبض های سال های دور را دربیاورد.. سمت من بگیرد و بگوید« قربون دست و پنجه ات برم، رفتی بیرون اینا رو هم پرداخت کن». بعد هم بگوید سلام مرا به پیمان، نوه بزرگم برسان و بگو یک روز بیاید خانه ما به ضیافت کوکو اشپِل ماهی.
#پرداخت_مستقیم_پیمان