ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

استاد:

همه اورا استاد صدا می زدند اما به نظر خودش این‌چنین نبود. او تنها در خراب کردن زندگی اش استاد بود.اصلا همین که استاد شده بود به نظرش مصیبتی بود بسیار بزرگ!

دم در کافه می ایستد.کتش را مرتب می کند.همیشه از شلختگی بدش می آمد.دستی به موهایش می کشد و وارد می شود.

از فضای آشنای اینجا حالش بهم میخورد.معلوم نیست این قرار است بار چندمی باشد که او قرار است رد شود!تعداد دفعاتی که در مصاحبه های کاری رد شده از دستش در رفته؛یکبار به دلیل پرخاش،یکبار به دلیل عدم توانایی و...

ساعت دقیقا ۵ عصر است. به سمت میز گفته شده قدم بر می‌دارد.شخصی آشنا را آنجا می‌بیند.خیالش کمی راحت می‌شود.او می‌توانست باعث شود لااقل در این مصاحبه قبول شود.با لبخندی عمیق سلام می‌کند و می‌نشیند.

سوالات اولیه را با موفقیت جواب می‌دهد.استرس ندارد.این برایش کمی عجیب است و کمی ملموس.بالاخره او در کنارش در این مصاحبه حضور دارد.ناگهان سوالی ذهنش را مشغول می کند.آن را بلند بیان می کند:

_این کافه رو کی پیشنهاد داده؟!

افرادی که برای مصاحبه کاری اش آمده بودند به یک نفر زل می زنند و آن شخص کسی نیست جز کسی که فرید تقریبا ۵ سال است که او را می‌شناسد.او را از همان روز اول دانشگاه سعی کرد بشناسدش و حالا می شناسدش.

به فرید می گویند که با او تماس می‌گیرند و می‌روند.به شخص روبرویش خیره می‌شود.مدت ها بود او را ندیده بود.رویا را صدا می زند.رویاهم اورا نگاه می کند؛دلتنگ و گیج!

فرید کتش را مرتب می‌کند،دستی به موهایش می‌کشد.به سمت رویا خم می‌شود.رویا متعجب نگاهش می‌کند...

_من همیشه مو و کتت رو مرتب می کردم!

_می‌بینی که الان انقدر بزرگ شدم که خودم مرتبشون کنم.

_ولی بازم موهاتو یه جوری مرتب کردی انگار گاو سرتو لیس زده!

_وقتی نیستی یه فرقی باید بین مدل موهام باشه دیگه!

_استاد شدی،بهت خوش می‌گذره؟به حرفات گوش میدن؟ارزششو داشت؟!

_جواب همشون یه نه بزرگه،خودت بهتر می‌دونی دیگه نه؟!

_نه!وقتی نیومدی فکر‌کردم حتما استادی بهتر از بابا بودنه!

_نبود،نیست.هیچوقت هم نمیشه!

صورت فرید از اشک خیس است.سرش را پایین انداخته و عملا حرفی برای گفتن ندارد.فقط به رویایش نگاه می کند.رویا با لبخندی به او نگاه می‌کند.فرید دهن باز می‌کند:

_منو ببخش رویا،ببخشم.نمی‌خواستم دیر کنم...نمی‌خواستم،متاسفم!

فرید نگاه دیگران را روی خودش احساس می‌کند.سرش را تکان می دهد.رویا رفته!مثل همیشه بی صدا رفته!

به جای خالی رویا نگاه می‌کند.بعد از دوسال بالاخره از رویا معذرت خواهی کرده بود.خانواده ای سه نفره که یک فرزند کوچک دارند از مقابل او رد می شوند.

فرید دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند.از کافه به سرعت بیرون می رود.عصبی موهایش را مرتب می‌کند.به تاریخ حک شده روی گوشی اش نگاه می کند...

امروز تاریخ فوت همسر و فرزندش است:)

مصاحبه کاریاستادزهرا قاسمی زادهعشقداستان
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن داستان کوتاه و دلنوشته:) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید