حیران و سرگردان میان کتابخانه ای تاریک به دنبال کتابی بی نام و نشان بود.راهروی قفسه ها باریک و باریک تر میشد...
هراسان به جلو می دوید و پشت سرش را می نگریست! گویی چیزی یا کسی به دنبال او بود اما چه؟حتی خودش هم نمی دانست!
به سمت جایی کشانده می شد اما حتی جواب چرایی این سوال را هم نمی دانست...امروز بیشتر از همیشه نمی دانست ...در میان چراهای سر به فلک کشیده مانند توپ فوتبالی به این سمت و آن سمت پاس داده می شد...تنها می دوید تا فرار کند از هیاهوی پشت سرش از ترسی که به دنبال او می آمد تا اورا محکم به آغوش بکشد و درخود غرق کند...
تمامی راهروها مثل بازی ماز جلوه می کردند...پشت سرهم آن ها را طی می کرد اما تمام نمی شدند دلهره در وجودش بیشتر رخنه می کرد اما کنجکاوی برای یافتن کتاب باعث میشد بیشتر در این هزار تو چرخ بزند تا شاید اثری از این کتاب نامرئی بیابد...
همه چیز روی تکرار دوباره و دوباره قرار گرفته بود...دیگر راهروها برایش اشنا بودند حتی تمامی کتاب های چیده شده!ترتیبشان را از بر شده بود...با خودش زمزمه کرد
-اینهمه دویدم و چیزی پشت سرم نبود تا مرا نابود کند یعنی خیالی واهی بوده پس با خیال راحت بگذار به دنبال کتاب بگردم!
این جمله را گفت اما تنها محض آرام کردن دل بی قرارش بود و خوب می دانست هنوز هم می ترسد...
شاید بیشتر از بلاتکلیفی اش میترسید...به دنبال کتابی می گشت که نمی دانست چیست،چه جلدی دارد،نامش چیست،حتی برای چه به دنبال آن است! درجایی بود که به یاد نداشت چگونه به آنجا رفته و فضای وهم آورش برای چیست! کتابخانه و اینهمه رمز و راز؟!
ناگهان نوری تابید...نوری که منشا اش نامشخص بود.با پاهایی سست و لرزان به سمت منشاء نامشخص به امید یافتن نور یا شاید هم کتاب به راه افتاد...گویی به ته داستان رسیده بود به ته خط...
نایی در پایش نمانده بود ...نا امید زانو زد اشک از چشمانش جاری شد. واقعا به ته خط رسیده بود به بن بست . سایه ای ترسناک نزدیک و نزدیک تر میشد .سایه اورا در آغوش کشید و او با تمام وحشتی که در وجودش ریخته بود ترجیح داد تا کار سایه را تکرار کند ؛مبادا سایه را عصبانی کند! سایه درونش رخنه کرد و حالش از این رو به آن رو شد باز توان یافته بود برای ادامه و حتی شروعی دوباره! نور بازگشت! آری نور بازگشت با شدتی بیشتر میتابید به دنبال نور با سرعت دوید با سرعت هرچه تمام تر...
کتابی روی زمین بود.کتابی که منشاء نور بود،کتابی قطور،زیبا،مجلل و درعین حال کهنه،زشت و کریح،کتاب مجموع همه چیز بود...غیر قابل باور بود چگونه می توانست تمام این حالت هارا داشته باشد.
کتاب را در آغوش کشید. روی جلد جمله ای ظاهر شد:
"من کتاب زندگی تو هستم...مرا بخوان..."
به فکر فرو رفت.کتاب زندگی من ! گوشه ی کتاب نشانک هایی را دید. گذشته ،حال ،آینده بخش های کتاب بودند.کتاب را ورق زد.صفحات گذشته از رنگ سیاه به رنگ سفید تغییر میکردند و چشمان متعجبش هرلحظه بیشتر گرد می شد.ناگهان روی یکی از صفحات گذشته ی کتاب حک شد:
بالاخره تو مرا پذیرفتی! تا مرا پذیرفتی آزاد شدم؛آزاد شدی...!
منظورش چه بود؟! نکند آن سایه...؟! دهانش از تعجب و حیرت باز مانده بود...صفحات بیشتری را ورق زد تا به حال رسید...
گویی زمان حال هیچ پیامی برایش نگذاشته بود! صفحات حال خالی بودند، تصمیم گرفت آینده را ببیند.بالاخره به آرزویش رسیده بود یا نه؟ اما خالی بود از هرگونه نوشتار،کلمه،طرح و رنگ! همچنان آینده را ورق میزد گویی آینده عصبانی شد که جمله ای را روی آن صفحه ی گشوده شده ی خود ظاهر کرد:
"تو در حال زندگی نمیکنی اما به دنبال آینده ای؟! به خدای آسمان ها که آینده همین حال است که تو حرامش می کنی! حرامش نکن حال خوبت را برای کسی یا چیزی،نمیگویم ناراحت نشو نه اما یک بار برای غصه ات عذاداری کن مراسم تدفین به جا بیاور و بعد از آن باز به زندگی ات برس! زندگی همین است شکستت را الگو قرارده و اضافاتش را دفن کن و باز ادامه بده...زندگی را ادامه بده...زندگی را زندگی کن!
و او پس از مدت ها فهمید زندگی را زندگی کند؛گذشته را با آغوشی سراسر محبت بپذیرد،حال را زندگی کند و آینده ی نانوشته ی خود را با زندگی در حال بنویسد...!