زهرا اکبریان
زهرا اکبریان
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

روایت ۱ / میم

مادر و فرزند، اثر شهراد ملک فاضلی
مادر و فرزند، اثر شهراد ملک فاضلی

مهمان‌ها یکی پس از دیگری وارد می‌شوند و هر کدام با کسانی که می‌شناسند، دست می‌دهند و احوالپرسی می‌کنند. هر کدام می‌روند و گوشه‌ای می‌نشینند. زنی سالخورده سمت ما می‌آید. هاجر به پایش بلند می‌شود و من هم به دنبالش از جایم بلند می‌شوم. نمی‌شناسمش. از فامیل‌های دور باباست؛ اما من نه اسمش رو می‌دانم و نه نسبتش را.

گوشه چشمانش چین و چروک افتاده است. تارهای سفید مویش از زیر روسری‌ که نامرتب روی سرش نشسته بیرون زده است. دختر بچه‌ای گوشه چادرش را چسبیده. پوست لطیفش زیر آفتاب سوخته و برنزه شده است. لپ‌هایش گل انداخته و همه چیز در ظاهر او نشان از یک دختر بچه روستایی دارد. دامن کوتاهِ چین و واچینش مرا یاد لباس‌هایی می‌اندازد که وقتی بچه بودم مامان برایم می‌دوخت. هنوز هم هیچ لباسی به قشنگی آنها به تن نکرده‌ام. با خود می‌گویم: حتماً نوه‌اش است. مادر این بچه کجاست پس؟!

زن سالخورده احوالپرسی می‌کند و کمی جلوتر از ما می‌نشیند. ما هم می‌نشینیم. هاجر کمی سمت من می‌چرخد، دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: اون دختر کوچولوعه دخترشه‌ ها! برای چند لحظه هنگ می‌کنم. چطور می‌شود؟ با لحنی متعجب می‌پرسم: یعنی چه؟ سنش که خیلی زیاده. در جواب می‌گوید: بچه داداششه! آورده بزرگش کنه. خودش این همه سال نتونسته بچه‌دار بشه. قضاوتی که چند دقیقه پیش درباره آن زن و کودکش کردم مثل یک سیلی محکم توی صورتم می‌خورد! سکوت می‌کنم و لال می‌شوم.

دختر بچه می‌رود و می‌آید و خودش را به زن سالخورده می‌چسباند. زن دستش را می‌گیرد و در آغوشش او را پناه می‌دهد. با دو دست چروکیده‌اش سر دخترک را می‌گیرد و بوسه‌ای را در فرق سرش می‌کارد. مهر مادری از فرق سر دختر می‌روید، از میان موهایش شره می‌کند به پایین و تمام وجودش را می‌گیرد. قلبم تحمل این حجم از مهر را ندارد و دیگر نمی‌توانم این زن عاشق را تماشا کنم. نگاهم را به نقش‌های روی فرش می‌دوزم. مجلس، سیاه پوشِ عزاست و بطری سفید رنگی گوشه چادر زن توجهم را جلب می‌کند. شیشه شیر کودکش است. خدای من! او فکر همه چیز را کرده است.

قلبم از سنگینی آن حجم از مهر بی‌تاب می‌شود. به مادرم فکر می‌کنم، به خودم، به زن بودنم و به توانایی مادر شدنم. به اینکه این عشق را قلب من تاب می‌آورد؟ تمام مجلس سیاه پوش است و فقط آن دختر بچه و مادرش در نظرم می‌درخشند. چیزی که روبرویم می‌بینم ترکیبی است از انتظار، شوق، امید، عشق، عشق و عشق... . چشمانم پر اشک می‌شود و آرزو می‌کنم که آن زن سال‌های زیادی عمر کند، تا آن مهر در سال‌های جوانی دخترش هم روزی او باشد.


پی‌نوشت ۱: صدایی که در فایل صوتی می‌شنوید، صدای نرگس اکبریان است. https://www.instagram.com/nrgs_akbarian?utm_source=qr&r=nametag

پی نوشت ۲: موسیقی به کار رفته در فایل صوتی، قطعه «میم مثل مادر» اثر آریا عظیمی نژاد است.

داستانمادرروایتفرزند
دانش آموخته‌ی کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی، مترجم فریلنس ، دست‌به‌قلم✍️/ اینستاگرام:https://www.instagram.com/_zahraakbarian_?r=nametag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید