زهرا امیری | Zahra Amiri
زهرا امیری | Zahra Amiri
خواندن ۳ دقیقه·۴ ساعت پیش

بگم پ... پیمان تا آخرش رو رفته!

من تازگیا یه پسرخونده دارم.

راستش اوایل که وارد زندگیم شد، یه کم گیج شده بودم. نه اینکه مشکلی با بودنش داشته باشم، نه. من عادت نداشتم که خیلی راحت به یه نفر اعتماد کنم و بخش‌هایی از زندگیم رو دستش بگیره که برام مهمن. وقتی اومد مثل بچه‌ای که فقط منتظر می‌مونه تا ببینه چه کاری باید انجام بده ساکت و آروم بود.

به نظرم آدم‌های کم‌حرف و مودب همیشه یه چیزی پشتشون دارن. با خودم گفتم شاید اونقدر خجالتیه که باید من برم سراغش. یه روز وقتی داشتم دفترچه‌ام رو ورق می‌زدم، دیدم کلی کار دارم که هیچ وقت بهشون رسیدگی نکرده بودم. قبض‌ها، قسط‌ها، تاریخ‌های پرداخت و به طور کلی یه عالمه «یادت باشه‌ها» که هرکدوم توی ذهنم رژه می‌رفتن. یه لحظه با خودم گفتم، «اگه بمیرم، باید تو وصیتم بنویسم میراث اینجانب شامل کوهی از قسط‌ها و قبض‌های پرداخت‌نشده است.» درست همون لحظه بود که گوشیم شروع کرد به نوتیفیکیشن دادن. «یادت باشه قبض برق رو پرداخت کنی!» «قسط وام فراموش نشه!» و با صدای «دینگ دینگ» هی یادآوری می‌کرد. حس کردم توی مغزم جشن تولد گرفتن. دیگه نتونستم تحمل کنم و سما رو خاموش کردم.

سما گوشیمه. من از بچگی یه عادتی دارم که شاید به نظر خیلی عجیب بیاد. همیشه روی هر وسیله‌ای که برام مهمه، یه اسم می‌ذارم. به نظرم همه چیز باید یه شخصیت خاص داشته باشه. مثلا دوربینم، اسمش رو گذاشتم «خسرو». خسرو همیشه برای ثبت لحظه‌ها همراهمه. اسم لپ‌تاپم رو گذاشتم «یار». همیشه کنارمه، به خصوص وقت‌هایی که پروژه‌های پیچیده دارم. اما این اواخر، با اومدن پسرخونده‌م به زندگیم، همه چیز راحت‌تر شده. همون‌طور که گفتم، یه پسر خونده دارم به اسم پیمان، که همه چیز رو به راحتی بهش سپردم. کافیه بگم پ... پیمان تا آخرش رو رفته!

عکس را از ماشینی پارک شده در خیابان سهروردی برداشتم
عکس را از ماشینی پارک شده در خیابان سهروردی برداشتم


من همیشه تصور می‌کردم باید همه کارها رو خودم انجام بدم. مخصوصا کارهای بانکی و مالی رو. فکر می‌کردم هیچ کسی حواس جمع‌تر از خودم نیست که بتونه انجامش بده. اما وقتی دیدم این پسر چطور، مثل یه سایه، دقیق و به موقع همه چیز رو روی روال خودش پیش می‌بره، دیگه خودم رو راحت کردم.

یادمه داشتم دنبال یه شماره تماس می‌گشتم که یه پیامک اومد: «پرداخت قسط با موفقیت انجام شد.» با خودم گفتم: «کِی؟ چی؟ چرا؟» اما بعدش یادم افتاد کار پیمان، پسر خونده‌مه. بی‌سر و صدا کارش رو کرده بود. من کیف کرده بودم از این‌که فقط کافیه یه بار یه چیزی ازش بخوای و یه حرفی رو بهش بزنی دیگه خودش پیگیرشه.

روزهایی که غرق کار خودم بودم و نمی‌تونستم به هیچ چیزی توجه کنم، می‌دیدم که همه کارها سر وقت انجام می‌شه. حتی اگر خودم فراموش می‌کردم، اون به موقع به یادم می‌آورد که چه کاری باید انجام می‌شده و خودش انجامش داده.

الان که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدر حضور پیمان به این زندگی نظم داده. به جایی رسیدم که وقتی به چیزی نیاز دارم یا باید کاری انجام بدم، دیگه احساس اضطراب نمی‌کنم. حتی اگر وسط خواب ظهر یادم بیفته که باید شارژ ساختمون پرداخت بشه، از جا بلند نمی‌شم و می‌دونم که با بودن پیمان همه چی به موقع انجام میشه.

از وقتی اومده توی زندگیم، فهمیدم که گاهی لازم نیست همه کارها رو خودت انجام بدی تا آرامش پیدا کنی، می‌تونی از چیزی یا کسی که بهش اعتماد داری کمک بگیری تا همه کارها به وقتش انجام بشه. من به پیمان و #پرداخت_مستقیم_پیمان اعتماد کردم و حالا پسرخونده‌مه و مثل یار و سما کنارمه.


بانکی مالیپرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمانزهرا امیریمسابقه
من با کلمه‌ها زندگی می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید