حس تعلق، حس زیباییست. تعلق داشتن به یک سرزمین، به یک کشور، به یک مردم، به آداب و رسومی خاص. احتمالا همگی آن را تجربه کردهایم. از جمع شدن زمان اعیاد مذهبی گرفته تا عید نوروز، چهارشنبه سوری و شب یلدا. اینجا چیزی فراتر از عقیده مذهبی وجود دارد. ممکن است همگی ما که در یک جمع خانوادگی کوچک عقیده یکسانی نداشته باشیم، اما این حس تعلق است که ما را در کنار هم جمع میکند و به لحظات ما مزه میدهد.
اما گاهی اوقات میشود، که خود را ناکافی میبینی. زمانی که از جمع کوچک خانوادگی فراتر میروم، تعلقم به وطن را میسنجم. چیزی ته دلم میگوید: نه! تو آنطور که باید ایرانی نیستی! اهل اینجا نیستی!
پس خانه من کجاست؟ من اهل کجا هستم؟ چه شد که این فکر در ذهن و دل من افتاد؟
شاید بخاطر آن زمان، همان شش هفت سالگی بود که میشنیدم: "این مملکت، مملکت نمیشود! باید رفت!" هرکسی مقصدی برای خودش در نظر گرفته بود. کسی مقصد پایانش ایران نبود. من اما میگفتم: "دلم میخواهد ایران باشم. همینجا بزرگ شوم و بمیرم!" و در جواب میگفتند: "یک روزی پشیمان میشوی!" همین چرخه تا به این سن تکرار شده است. با بزرگ شدنم، دلایل پشیمانی را بیشتر دیدم! دلایل آن موقع در برابر دلایل امروز هیچ نیستند!
واقعا همین است که حس غربت میکنم؟ نه. حس دیگری دارم که از اواسط سیزده سالگی جان گرفت. حس اینکه من برای این کشور ناکافی هستم. حس این که من پذیرفته نیستم. حس اینکه من مقصرم، جایی کوتاهی کردهام، شیطان گولم زده است!
مطالباتم، تفکراتم، نظراتم، نگرانیهایم، همه و همه مردود است. تا یک جایی دنبالش دوییدم. بچهتر که بودم، سعی کردم طبق "استانداردها" ایرانی شوم! غافل از اینکه فی ذاته هستم! چه اهمیتی دارد که چه عقیدهای دارم؟ چه اهمیتی دارد که عقاید من طبق "استاندارد" نیست؟ چیزی از ایرانی بودن من کم میشود؟ همان قدر من از این خاک سهم دارم که دیگری دارد. همان دیگری که "استاندارد" است. من هم اینجا به دنیا آمدهام. والدینم، اجدادم. چه چیزی مرا کمتر ایرانی میکند؟ چه چیزی من را برای آنها بیگانه و بیاهمیت کرده؟ چرا باید جمع کنم و بروم؟!
خدایا! من در وطن خود هم احساس غربت دارم! این چه سرنوشت شومی است؟
ای آه و واویلا از آتش درون این سینه!