- دستمال دونهای سی و پنج، سهتا صد تومن.
- سلام، خسته نباشین، سهتا میخوام. کارتخوان هم دارید؟
- بله دخترم، چه رنگایی میخوای؟
- سهتا رنگ مختلف! هرکدوم شد.
- بیا دخترم، این رنگش قشنگتره، خوشت میاد، خوبه نه؟
- بله حاج خانم دستت درد نکنه.
همینطور که دنبال کارتخوان میگرده،
- کارمند شدی دخترم؟
- نه.
دستمالها رو میذاره توی پلاستیک و میگه،
- پس درس میخونی، ایشالا زودتر کارمند بشی!
- ممنون.
در حال روشن کردن کارتخوان زیر لب میگه:
- باید قدر این دخترا رو بدونیم! یه چندوقت پیش گیر کرده بودم، یه دختری توی مترو بهم گفت بابام خیره! خداروشکر کارم رو راه انداخت! رمزت چیه مادرجان؟
رمز رو وارد میکنم. خطای ناشناس بودن کارت میده.
- ای بابا، دوباره امتحان میکنم. اگر نکشید دیگه نمیکشم، کارتت خراب میشه!
یک رو یادش میره وارد کنه و هی صفر رو میزنه. یک رو براش وارد میکنم.
- ای بابا، یک رو یادم رفته بود بزنم!
میخنده.
- مادر دوباره رمزت رو بزن.
باز خطای ناشناس بودن میده.
- خب بذار کارت بدم، کارت به کارت کن.
یادم میفته که یه صد تومنی توی کیفم دارم.
- حاج خانم بذار نقدی بدم، یه صدی دارم.
- نه دخترم نمیخواد، توی راه میمونی! خودت لازم نداری؟
- نه، پول دارم بازم.
- نه دختر لازم نیست! تاکسی نمیخوای سوار بشی؟
- نه پول هست! دست شما درد نکنه.
داخل کیف گردنی کوچیکش میگرده، یه ده تومنی درمیاره و صافش میکنه.
- بگیر مادر! توی راه میمونی!
اشکم داشت درمیومد نمیتونستم نگاهش کنم.
- نه حاج خانم، دارم بخدا!
کیفم رو نشونش دادم باور کنه.
- گفت پس مطمئن نمیخوای؟
دوباره زیر لب ادامه داد:
- آخه این دخترا خیلی خوبن. کارمند نشده بهم کمک میکنه!
بلندتر گفت:
- بذار بهت پلاستیک دستهدار بدم! این دسته نداره!
- حاج خانم کیف دارم میذارم توش! زحمت نکش!
- نه نه! بذار راحت دستت بگیری!
همینطور که پلاستیک قبلی رو میذاره توی پلاستیک دستهدار،
- برای مادرت میگیری نه؟
بهش نگاه میکنم، اشکام پرید روی چشمم. لبخند زدم،
- بله.
- الهی زودتر کارمند بشی، خدا پشت و پناهت، مراقب خودت باش.
اول که دیدمش، یاد محیا افتادم که بیمقدمه با پیرزنی که همسایه فرشتهاینا بود، بدون آشنایی حال احوال کرد. پیرزن، که شاید هم سختی روزگار پیرش کرده بود، شروع کرد به درد و دل کردن. جسته گریخته یه چیزایی میفهمیدم و نمیفهمیدم. با یه مانتوی براق مشکی و کتونی، سطل آشغال دستش بود و داشت میبرد خالیش کنه. حرکت محیا برام جالب بود. انگار که همه ما توی یه حبابیم. حتی آشناهای ما هم غریبن. توی این حباب غل میخوریم و غل میخوریم. غصه و قصهمون با خودمونه. چی بگیم آخه به بقیه؟ حسش نیست، تازه از کجا بگیم؟ ولش کن. یهو سر بخوریم وسط غصه بقیه؟ حالا هر قدرم بگن من هستم، خیالت تخت. نمیشه که. اما محیا انگار بیمقدمه از حباب خودش دست انداخت توی حباب پیرزن. ضربه زد به حبابش، در زد، یه ارتباطی گرفت. آخرش هم پیرزن بهمون گفت بازم بیایم!
منم تا پیرزن فروشنده رو دیدم یچیزی بهم گفت دست بنداز توی حبابش. توی این غروب که همه خسته کارن، همه توی فکر بدبختیاشونن، تو بیجهت یه ارتباطی بگیر. بعد یاد مادرجون افتادم. یاد محبتش، که تا وقتی بود دست و پا میزدم از زیر محبتش در برم! بعد که رفت، دیدم محبتش رو تا هرجا که تونسته کشیده. دیدم که هیچ وقت توی حبابش نموند، سعی میکرد تا میتونه دست بندازه توی حبابهای بقیه. هیچ وقت منتظر بقیه نمونده بود. محبتش نقد و نسیه نبود. توی این وهم تنهایی چی بهتر از اینکه بدونی یکی بالاخره پیدا میشه دست بندازه توی حبابت. یاد مادرجون که افتادم دیگه نتونستم صبر کنم و صحبت رو شروع کردم. پیرزن فروشنده هم انگار مثل خود مادرجون بود؛ نگران! ده تومنیش، کیسه دستگیرهدارش، سومینبار کارت نکشیدنش ... اینقدر خودم رو نگه داشتم که وقتی رفتم بیرون گریهم گرفت. احساس میکنم با از دست دادن مادرجون، یه پناه رو از دست دادم. خیلی با هم ارتباط نداشتیم، ولی به عقب که نگاه میکنم، یکی رو که محبتش خالص بود راحت از دست دادم و نفهمیدم.
انگار که هوا سردتر شده باشه، انگار که هرلحظه ممکنه باد بیاد و ما رو ببره..
...
- خاله مشت بزن!
- نمیزنم گلپسر! مجبور میشم آدامسه رو بخرم!
- نه خاله حالا تو بزن! آدامس نیست که!
- عه، دارم تهش رو میبینم!
به این فکر میکنم که آدامسه توی مشت فسقلیش جا نشده!
آدامس رو میذاره توی بغلم.
- باشه خاله، حالا پیشت باشه آدامسه.
- نمیخرما!
- باشه نخر.
- کادوعه؟
- آره!
- اسمت چیه؟
- حبیب!
- اسم منم زهراس.
یکی از اون طرف بهش گفت،
- آقا حبیب همه رو بخوای کادو بدی چیزی برات نمیمونه!
یه پسربچه دیگه دست زد به شونهش، حبیب یه نگاه کرد بهم،
- خداحافظ خاله دیگه رفتم.
رفت سمت یه در دیگه مترو که پیاده بشه. دوباره بهم نگاه کرد. رفتم دنبالش. هم دلم نمیخواست پولش رو بدم هم عذاب وجدان یه آدامس مفتی رو گرفته بودم. همون که به حبیب تیکه انداخته بود بهم گفت،
- ای بابا، نرو سمتش بذار خودش بیاد!
حبیب پیاده شد. همین که قطار راه افتاد بدوبدو اومد دم پنجره بهم لبخند زد، برام دست تکون داد. منم جوابش رو دادم. سریع رفت.
از خودم میپرسم، مگه دست انداختن توی حباب بقیه چه شکلیه؟
شاید هم به قول اون خانمی که به حبیب تیکه مینداخت، "ماشالا حبیب سلیقهش خوب بوده!" و صرفا ازم خوشش اومده بود. شاید مثل رستم که اصرار داشت بهم آدامس بفروشه و گفتم پول ندارم شد. بهم گفت دانشجویی؟ گفتم اره. گفت دفعه دیگه میخری؟ گفتم آره. گفت باشه اشکالی نداره، فدای خوشگلیت!