زهرا
زهرا
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

در پی آن همه خون، که بر این خاک چکید، ننگ‌مان باد این جان!

هیچ وقت فکر نمیکردم به جایی برسم که از زنده بودن خودم خجالت‌زده باشم. طوری که واقعا اگر میتونستم، دلم میخواست به عزرائیل بگم که آقا نخواستیم. بگیرش بده به یکی که باید داشته باشدش. واقعا حق من نیست که نفس بکشم. دیگه چه امیدی به این روح و روان از هم پاشیده‌س. کاش هزاربار میمردم، کاش هزاربار میمردم ولی یه لکه روی دنیای پاک و معصوم نمیفتاد. من آدم شجاعی نیستم. آدم خاصی هم نیستم. معمولی معمولیم. شاید هرکی معمولیه اینطوری باشه.

واقعا احساس می‌کنم یه دستی از داخل داره سینه‌م رو از هم باز می‌کنه و هرروزی که میگذره زورش بیشتر میشه. آقا روایت! روایت! لعنت به جایی که ذهنت یه تصویر برات میسازه و تا عمر داری آتیشت میزنه. دوماه پیش که عکس مهسا امینی همه جا پخش شده بود، یکی استوری کرد: "الهی بگردم موهاش رو خرگوشی بسته." و من مردم.

تا اون موقع به این موضوع توجه نکرده بودم و واقعا بعد دیدنش از شدت شرم، و نه خشم، آتیش گرفتم. حتی خاکستر نشدم که این آتیش تموم بشه. افتادم توی یک جهنم. جهنمی که واقعا چرا من زنده‌م؟ کاش میمردم و اون زنده بود. اون معصومیت زنده بود. بارها لحظه‌ای رو که موهاش رو بسته بود تصور کردم. لبخندی که احتمالا توی آینه به خودش زده بود و به این فکر کرده بود که چه زیبا شدم.

اگر این جمله رو نمی‌دیدم شاید التهاب اون روزها الان برای من کمتر شده بود، اما هروقت به این جمله فکر میکنم درد قفسه سینه‌م رو پر میکنه. شاید اگر مهسا از من بزرگتر بود این احساس رو نمی‌داشتم. شاید احساسی داشتم که من خواهر بزرگترم و ای کاش میمردم و این اتفاق برای خواهر کوچکترم نمی‌افتاد.

درد من که کمتر نشد. گذشت و گذشت تا رسید به کیان. به اینکه گفت "به نام خدای رنگین کمان" و من باز از شرم مردم. چرا من زنده‌م؟ خجالت میکشم که من زنده‌م و تویی که باید نفس می‌کشیدی و زندگی میکردی قربانی دنیای بزرگترا شدی.

احساسدردروایتکیانمهسا
همین‌طوری، یه چیزایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید