زهرا
زهرا
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

گوش شنوا

آرام به داخل اتاق قدم گذاشت. قوز کرده و با شک و تردید راه می‌رفت، طوریکه بند کیفش را با دو دستش گرفته بود و با دقت به اتاق نگاه میکرد. جز یک صندلی چوبی وسط اتاق و یک بلندگوی کوچک روی بلندترین قسمت دیوار، هیچ چیزی داخل اتاق نبود. چهار دیوار آجری بسیار بلند اما بدون سقف. به بالا که نگاه کرد: آسمان آبی با چند تکه ابر با حرکتی آرام اما محسوس. تنها راه خروج این اتاق دری بود که به محض ورودش بسته شده بود. به سمت بلندگو رفت، گوش تیز کرد که صدایی بشنود اما هیچ صدایی نبود جز وزوز گوشش و خرخرِ آرام بلندگوی روشن. بعید هم نبود، صد کیلومتری که تا اینجا رانندگی کرده بود تنها چیزی که دیده بود دشت بود. نه گیاهی نه حیوانی فقط زمین سبز. آفتاب اواسط فصل بهار، خنکی کم و بیش هوا و آرامش همه چیز. درطول مسیر چندبار به سرش زده بود ماشین را جایی پارک کند و کل مسیر را پیاده طی کند. وقتی رسید ماشینش را روی سنگریزه‌های کنار ساختمان پارک کرد. جاده امتداد داشت و در افق محو میشد. هیچ کس نبود. متوجه فلشِ قرمزِ رنگ‌ و رورفته‌ای شد که به اتاقکی که بالای آن نوشته شده بود "محل تحویل بلیت" اشاره میکرد. خانم ایما بلیت رو از زیر شیشه به داخل سر داد. دستی ضمخت بلیت رو برداشت. چهره‌اش در سایه‌ی داخل باجه پنهان شده بود. بدون اینکه حرفی ردوبدل شود، دست از باجه درآمد به سمت چپ اشاره کرد. سمتی که در آهنی اتاق قرار داشت.

متوجه لکه‌ای روی دیوار مقابل صندلی شد. نزدیکتر شد. این لکه‌ی روی دیوار یک گوش بود. یک گوش کاملا طبیعی. روی گوش دست کشید. مثل گوش انسان بود. نرم. به سمت صندلی میان اتاق بازگشت. آرام نشست و پایش را روی میله‌ی میانه پایه‌های صندلی گذاشت. آرام بود. صدایی نبود جز صدای باد که گرد و خاک اتاق را جابه‌جا میکرد.

برای چه اینجا بود؟ آیا شرکت متوجه غیبت او میشد؟ همکارش به او قول داده بود که حواسش باشد. اصلا او بود که چنین راه‌حلی را پیشنهاد کرد. این اواخر آن طور که باید به کارش متمرکز نبود، اگر شرکت متوجه کم‌کاری او میشد، معلوم نبود چه چیزی در انتظارش بود. راستش هیج وقت معلوم نبود "چه چیزی" در انتظارش است، تنها نگران آن چه چیزی بود! همکارش او را حسابی ترسانده بود و با دادن تکه‌ای از یک صفحه تبلیغ قدیمی به او گفته بود که تنها راه اینکه آرام شود همین است. چقدر برای ایما هیجان‌انگیز بود که تجربه‌ای خارج از عرف معمول داده باشد، شاید هم ترس از شرایط کنونی او را به چنین ریسکی سوق داد.

خانم ایما گلویش را صاف کرد، راست نشست، و شروع به صحبت کرد.

- خب بله، ایما هستم، معاون صدوپنجاه‌وهفتم شرکت بِلابِلابِلا .. و نمیدونم مستحضر هستید یا خیر، این شرکت بزرگترین شرکت این کشور حساب میشه و من این فرصت رو داشتم که چندین سال درخدمت این شرکت باشم. میشه گفت من با این شرکت بزرگ شدم و تمام تلاشم در جهت رشدش بوده. خب به هرحال این فرصت طلایی نصیب هرکسی نمیشه. همین الانش هم به دنبال بین‌المللی کردن این شرکت هستیم. امیدوارم از اینی که هست بزرگتر و قدرمتندتر بشه. اوه بله درسته... همیشه نتایج به نام مدیرعامل میخوره و ما رو جز یه کارمند جزء نمیبینن، اما خب حقوق مناسبی داره و من راضی هستم.

یکدفعه ساکت شد. چیزی که جلویش بود جز یک گوش نبود. کاملا بی‌حرکت. فکر کرد. مطلبی که عنوان کرده بود مانند یک مکامله از پیش ضبط شده بود.

- خب، راستش فکر نمیکنم.. فکر نمیکنم.. من اومدم اینجا تا این چیزها رو بگم.. جالبه، انگار پشتم یه دکمه باشه که هروقت هرکسی با گفتن "خودت رو معرفی کن" فشارش میده، شروع میکنم این حرف‌ها رو تندتند پشت سر هم میگم..

- چطور بگم، راستش فکر نمیکنم من این باشم. مدتیه که ذهنم رو درگیر کرده. من چهل سالمه و ناگهان متوجه شدم که هیچی ندارم. هیچی. متوجه هستید؟ هیچی. به دنبال مسیری بودم که نمیدونستم تهش چیه. اما جالبه فکر میکردم میدونم دارم کجا میرم. خیلی وقت‌ها برای دیگران بودم نه برای خودم. شاید همیشه.. من مفهومی نبودم که حق انتخاب داشته باشم. عاملیت نداشتم. کشیده شدم. و هرزمان که تصمیم گرفتم جور دیگه‌ای عمل کنم هزار شک به دلم افتاد. انگار که بقیه بهتر از من متوجه میشن. یا.. یا نمیخواستم که ناراحتشون کنم. تا یکجایی از زندگیم از خودم ناراحت بودم شاید وقتی اوایل بیست‌سالگیم بود.. راستش چندوقت پیش، متنی پیدا کردم که اون موقع‌ها نوشته بودم. خوندنش خیلی چیزها رو برام روشن کرد. اولش به چشم متنی نگاه کردم که از زمان ناپختگی و سردرگمی من میاد، اما بعدش که بیشتر خوندم متوجه شدم از همون زمان گم شدم. دیگه فکر نکردم به اینکه کجا دارم میرم. فقط میرفتم تا بلکه به چیزی برسم. ولی اصلا یادم نمیاد به چه چیزی. فقط میدونم که همیشه به خودم میگم، این کار هم بکنم دیگه حله! ولی نمیدونم دقیقا چی حله. چه اتفاقی قراره بیفته.

- از یه جایی به بعد حس کردم فقط دارم ادا در میارم. انگار پشت صحنه سنگام رو با کارگردان واکنده باشم و بهش قول داده باشم این نقش رو خوب درارم. میدونی، انگار همه دارن منو میبینن. اگر توی مسیری نباشم که اونا فکر میکنن هستم، انگار همه چی خراب میشه. تصور اینکه خارج از این عمل کنم ممکن نیست. من دیگه قراردادم رو بستم؛ مجبورم.

- آخه چیزی هم ندارم که بهش ببالم و نه چیزی که ازش شاکی باشم. چهره متوسط، هوش متوسط، حقوق متوسط، شرایط اجتماعی، خانواده همه‌چی همه‌چی متوسطه. چه کسی توی این دریای آدمیزاد مشخص میشه؟ اونیکه یه چیزیش فرق بکنه. منم قراره مثل خیلیای دیگه بمیرم. بدون اینکه چیزی شده باشم یا چیزی داشته باشم. نه، زیاده‌طلب نیستم. فقط میخواستم مزه بهترین یا بدترین بودن رو بچشم. معمولی‌ها راحت از یاد میرن. یه چهره معمولی اصلا به خاطر نمی‌مونه. شاید اگر اون قدر دماغ بزرگی داشتم که توی ذوق بزنه، تا مدت‌ها آدمایی که یه زمانی باهاشون گذرونم، من رو به واسطه همون دماغ بزرگ یادشون میموند. یا اگر زیبا بودم و مردهای زیادی به من دل میباختن در خاطرشون زنده بودم، و حتی در خاطر زن‌هایی که میتونستم آتش حسرت رو توی دلشون روشن کنم. می‌بینید چقدر اوضاع از کنترل خارجه؟ درسته الان در اواسط زندگی‌م هستم، اما.. وقتی به مرگ و نیستی فکر میکنم این تصور که چند نفری هستن که من رو به خاطر بیارن آرومم میکنه. هرچند مطمئن نیستم.. و این عدم اطمینان دیوانه‌م میکنه. گفتم. من بسیار معمولی هستم. کسی به من احتیاجی نداره. بود یا نبودم قرار نیست برای این سیستم بزرگ اثری داشته باشه. پوچی عمیقی رو احساس میکنم. کار از پیش تعیین شده.. آشنایان بی‌وفا.

- تصور میکنم که اشتباه بازی کردم. بله بازی. دیر متوجه شدم. {خشمگین به صحبت خود ادامه میدهد.} باید شیره محبت هرکسی که به من توجه میکرد رو میمکیدم و جان میگرفتم. نه اینکه با سخاوتی احمقانه جواب محتبش رو بدم. باید از اندک سرمایه‌ای که این زندگی معمولی در اختیارم قرار داده بود استفاده میکردم. {سکوت میکند. از گفته‌ی خود پشیمان میشود. دلش میلرزد. شاید از خصلت مهربانش سرچشمه میگیرد و شاید از احساس ناتوانی و ضعف عظیمی که در برابر این سیستم عظیم حس میکند. ایما کیست؟ یا بهتر بگوییم چیست؟ یک مهره و نه هیچ چیزی بیشتر. پشتش برای این حرف‌ها گرم نیست. برای بزرگ دانستن توانایی‌های خود. این همه اعتمادبه‌نفس با یک توانایی محدود و معمولی؟ نه. این ایما نیست. ایما هیچ چیز نیست که بخواهد قد علم کند.} نه.. نه.. نمیتونستم. هر دوستی رو که از دست دادم تا مدت‌ها دلم مرده بود. چون {آه میکشد} دیگه توی دلش زنده نبودم.

- دستم بسته‌س. کاری از من برنمیاد که بخوام این زندگی رو عوض کنم. میدونید، حالا میفهمم چرا اینطور جاها مخفی شده. منظورم اینجا، این اتاق، توی دل این دشت، جایی که کمتر کسی ازش خبر داره. نمیدونید با چه بدبختی اینجا رو پیدا کردم. حسابی میترسیدم که اگر متوجه حضورم در اینجا بشن چه عواقبی در انتظارمه. دنیا از زمانی که بیست‌ساله بودم و آزادانه یه نامه از افکارم برای خودم نوشتم خیلی عوض شده. من متعهد شدم. اجازه فکر کردن به این چیزها رو ندارم. اگر قرار بود شرکت این اجازه رو به همه بده تصور کنید که چه هرج و مرجی پیش میومد. دیگه کسی به دنبال انرژی گذاشتن برای کار نبود.

{دوباره سکوت. چه باید کرد؟ فکر کرد. اگر یکباره همه چیز را رها میکرد چه میشد؟ رویایی داشت؟ میخواست عشقی را تجربه کند؟ ندیدن جایی یا نکردن کاری آزارش میداد؟ هیچ. هیچ حسی نداشت. دلیلی برای خروج از چرخه نداشت. چقدر حرف‌هایی که زده بود برایش احمقانه شد. علاقه‌اش به شرکت چندبرابر شد. انگار تنها قیم‌ش باشد. تا چند لحظه‌ی پیش در خلال سختی‌های زندگی قرار گرفته بود و ترس او را فراگرفته بود، اما با تصور تنها داریی‌ش که او را شدیدا محدود کرده بود، این‌بار متفاوتی پیدا کرد. این موجودی که از آن نالان بود تنها چیزی بود که میتوانست به آن متوصل شود و به هیچ چیز فکر نکند. فکر کردن جز درد و حسرت چه فایده‌ای داشت؟}

- اوه بله، مسلما شرکت فقط به دنبال آرامش ماست. این افکار فقط زندگی‌م رو نابود میکنه. هدف من مشخصه. بله بله این فکر قطعا آدم رو مریض و مسموم میکنه، نه چیز بیشتری. من، داخل خونه از دم در تا اتاق خواب گوش‌تاگوش میزهای تحریر متصل بهم دارم. گاهی وقت‌ها مجبورم که از روی اونها برای جابه‌جایی داخل خانه عبور کنم. روی هرکدوم چند ردیف پرونده‌س که ارتفاعش به سقف میرسه. هر میز دستورالعمل خودش رو داره. از در که وارد میشم موقع عوض کردن لباس‌های بیرون، کنار میز اول می‌ایستم و به پرونده‌ها رسیدگی میکنم. برای صبحانه و شام میزهای جداگانه قرار دادم، همین طور تا به آخر که به اتاق خواب برسم. تصور کنید وقت ارزشمندم رو به این افکار وقت‌گیر منحرف کنم. دیگه فرصتی برای این‌همه کار نمیمونه..

بلندگو با صدای بلند اعلام کرد: وقت شما به اتمام رسیده است. لطفا از اتاق خارج شوید.

از جای خود بلند شد، به سمت در رفت، و به محض خروج ایمیلی با محتوای زیر ارسال شد:

نام: ایما، ساعت: 15:18، وضعیت عملیات: موفقیت‌آمیز، گیرنده: رئیس محترم کنترل انسانی شرکت بِلابِلابِلا

داستانشنیدندردودلشلوغیدیوار
همین‌طوری، یه چیزایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید