به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
سریال های عاشقانه ی من و دلبری های پوچی که دیگه باور هیچ کس نمیشه
(موثر در شناخت شخصیت هیسترونیک،نمایشی و تصمیم گیری برای ازدواج و روابط اجتماعی و شغلی با آنها و راهکارهای درمانی آن)
سلام من غزلم
یه دختر زیبا و دلبر که خیلی ها حسرت داشتن چهره و هیکل و تیپ منو داشتن و دارن
از بچگی از وقتی یادم میاد این مدلی بودم
همیشه تو چشم بودم و ازم به عنوان یه دختر خاص تو همه چیز یاد میشد
من عادت داشتم به شنیدن این جمله ها و همیشه این تعریف و تمجیدها و حتی حسادتها برام لذت بخش بودن
حالا نمیدونم همه واقعا ازم تعریف میکردن یا به خاطر تلقین های خانواده ام بهشون، این رفته بود تو ذهنشون
یا شایدم برای چاپلوسی پیش پدر و مادرم این کارو میکردن
چون یه جورایی رگ خواب اونهارو پیدا کرده بودن تا این طوری به خواسته هاشون برسن
آخه ما نسبت به اطرافیانمون، خانواده ی خیلی پولداری بودیم و کلی بریز و بپاش و مهمونی دادن و خرج کردن واسه فامیل و دوست و آشنا داشتیم
هر کسی هم میخواست بهره ی بیشتری ببره، کافی بود از با سلیقه بودن مامانم یا مغز اقتصادی پدرم و مهمتر از همه زیبایی من تعریف و تمجید میکرد
من به عنوان تنها فرزند این خانواده همیشه مرکز توجه بودم
این همیشه در مرکز توجه بودن شد عادت من و دنیای من
دیگه من دنیارو رو همین طور دیدم و قبول کردم
جور دیگه ای اصلا برای من قابل پذیرش نبود
بزرگ تر هم که شدم هر جایی که مرکز توجه نبودم یا ازم تعریف و تمجید نمیشد حالم وحشتناک بد میشد و بهم میریختم
هر کاری میکردم تا موقعیت نفر اول رو که فقط جایگاه خودم میدونستم رو بدست بیارم
اگر کسی بهم بی محلی میکرد یا خدای نکرده انتقادی ازم میکرد، واقعا حالم شدیدا بد میشد و عکس العمل شدیدی نشون میدادم
جوری که طرف از کرده ی خودش پشیمون میشد و قشنگ متوجه میشد باید با من چه طوری رفتار کنه
برعکس هر کسی هم میخواست نظرمنو جلب کنه یا ازم چیزی بخواد یا کاری باهام داشت
فقط کافی بود یکم آدم شناس باشه و یکم ازم تعریف و تمجید کنه
اون موقع بود که من بهترین حال دنیارو داشتم و در عوض هر کاری میخواست براش میکردم
این شده بود ابزار خیلی ها که یا ازم سوء استفاده میکردن یا با یکم بی محلی به من راحت میتونستن نابودم کنن
سالهای نوجوونیم همین جوری گذشت و من وارد دانشگاه شدم
دیگه شکل جلب توجه هام و خواسته هام کلا تغییر کرده بود
دیگه فقط تعریف و تمجید فامیل و دوست و آشنا برام ارضاء کننده نبود، تکراری شده بود
الان دیگه موضوع جدید برای خاص بودن پیدا کرده بودم
دوست شدن با پسرای دست نیافتنی دانشگاه!!!
میخواستم به همه نشون بدم و ثابت کنم که چشم کل دانشگاه دنبال منه
اصلا برام مهم نبود درست یا غلط بودن روش بدست آوردن هام
وقتی کسی چشمم رو میگرفت، از هر روشی استفاده میکردم تا براش دلبری کنم و بدستش بیارم
اگر بی توجه بود یا چشم و دل سیر بود تا هر مرحله ای که اون جذب من میشد پیش میرفتم
به امید اینکه بذار سمتم بیاد ، بذار اون آتیشی و وابسته ام بشه و دنبالم بیافته
اون موقع است که منم ولش میکنم و عوض همه ی این بی محلی هاش و تحقیر شدن هام در میاد
بیشتر وقتها هم همین طور میشد
تو طول این سالها آدمهایی که هیچ جوره پا ندادن انگشت شمار بودن
که مهم هم نیست خودشون لیاقت منو نداشتن
این شد که بیشترین وقت من به خاص شدن و جذاب بودن برای رسیدن به هدفم میگذشت
اونقدر که من تو آرایشگاه ها و کلنیک های زیبایی دنبال متد های جدید و چهره ی جدید بودم
اگر اون پول هارو هر جای دیگه سرمایه گذاری کرده بودم
الان کلی پول شده بود واسه خودش
ولی واقعا جذاب شدن هر درد و هزینه ای داشت من حاضر بودم هر طور شده بدم
شده برم قرض کنم این هزینه هارو پرداخت میکردم تا همیشه تو چشم و خاص باشم
کافی بود مدل جدیدی میومد هزینه اش یا ضررش برای بدنم اصلا اهمیتی برام نداشت
دیگه میوفتاد تو سرم باید برم انجامش بدم
صد دفعه هم پشیمون شدم، مثل تتوهایی که کردم و دیگه پاک نمیشن، پرتزهایی که غیر طبیعیم میکرد و بعضی وقتها مجبور میشدم دوباره هزینه کنم تخلیه شون کنم
کلی کار دیگه که به بدنم آسیب میزد ولی مهم نبود، نگاه مردم ارزشش رو داشت
میگن عقل بشر به چشمشه راست میگن
همین ظاهرم باعث شده بود بیشتر وقتها هر کسی منو میدید جذبم میشد
حالا یا منم عاشقش میشدم و بعد یه مدتی با هم نمیساختیم و میذاشت میرفت
یا خودم بعد بدست آوردنش، کارم باهاش دیگه تموم شده بود و همون اول کار ردش میکردم که بره
در هر دو صورت روابط من پایداری نداشت
البته برام اصلا اهمیتی هم نداشت
هر کی میرفت یکی بهترش رو جایگزینش میکردم
ولی همه جا من هم من نبردم، بعضی جاها هم بدجوری باختم
خیلی جاها پسرا ازم سوء استفاده کردن
خیلی برام دردناکه حتی لحظه ای فکر کردن بهش
ولی چون تو مغز من رفته بود که تو فقط زمانی ارزشمندی که کسی ترو بخواد
برای این خواستنی شدن، تن به خیلی چیزها دادم
خیلی اوقات تحقیر شدم و دست و پا زدم تا دیده بشم
کاش یکی از بچگی این رو تو ذهن من میکرد که خودم برای خودم برای موفق بودنم و لذت بردنم از زندگی کافی هستم
کاش...
حالا اگه کسی دوستم داشت چه بهتر
ولی اگر روزی زندگیم خالی بود ، خودمو نبازم و تن به هر رابطه ی آشغال و بدرد نخوری ندم
حیف که پدر و مادرم دغدغه های مهمتری از درست تربیت کردن من و ساختن آینده ی من داشتن
پز دادن به دیگران!!!!
راستش خودم بهتر از همه میدونم خیلی از اخلاقام مشکل داره
بیشتر اوقات رفتارم ثبات نداشت
همین بی ثباتی حس و حالم و یه لحظه عاشق یه لحظه متنفر و طوفانی بودنم
همه رو از خانواده ام بگیر تا دوستان و آشناهام و هم دانشگاهیام و همکارام و مهم تر از همه
پسری که تو زندگیم بود رو کلافه و خیلی اوقات فراری از من کرده بود
میدونم رفتارهام هیچ پایه و اساسی نداشت
با کوچکترین چیزی ناراحت میشدم و یه هو بهم میریختم
بی دلیل یه هو سرحال پر انرژی و شنگول میشدم
کلا دو دقیقه ی دیگه ام قابل پیش بینی نبود که چه حال و احوالی داشتم
ولی کسی جرات رو در روی من وایستادن رو نداشت
گلایه ای کنه یا مجبورم کنه اخلاق هام رو عوض کنم
مامانم گاهی غر میزد و شاکی بود ، از لباسهایی که میپوشم یا رفتارهام
میگفت خوشش نمیاد ازشون، یا رفتارم گاهی زیادی گستاخانه اس
ولی در کل زیاد به من سخت نمیگرفتن
فقط گاهی یه تذکری میداد که عزیزم ما خانواده ی راحتی هستیم
هیچ محدودیتی تو پوشش نداریم
ولی تو دیگه واقعا شور لباس پوشیدن رو درآوری!!
دیگه همه جات پیداست، به نظر من همون هایی که میپوشی رو هم نپوشی سنگین تری!!
دخترم یکم رعایت کن
همین
من هیچ وقت مثل دخترای دیگه ترس اینو نداشتم که وای اگه بابا، مامانم بفهمن چیکارم میکنن
خانواده ی من راحت تر از این حرفها بودن که کاری به کار من داشته باشن
تازه برق افتخار رو خیلی اوقات تو چشماشون میدیدم
که دختری دارن که همه جا از خاص بودن میدرخشه!
واقعا لباس خاص و متفاوت پوشیدن یکی از دغدغه های هر روز من بود
تو خیابون انقدر که من دخترای خوشگل و خوشتیپ رو دید میزدم
سر تا پاشون رو بررسی میکردم
که چی پوشیده؟ مارکش چیه؟ کجاش ژل تزریق کرده؟ کجاش عملیه؟ و....
خود پسرا انقدر به اونها توجه نمیکردن!!
فکر و ذکرم تو هر جمعی، در حالی همه به فکر خوشگذروونی یا صحبت با دیگران و لذت بردن از مهمونی بودن هم همین بود
من دائما چشمم به دخترا و زن های دیگه و بود و تیپ و هیکل هاشون رو، ناز و عشوه هاشون رو آنالیز و تحلیل میکردم
همیشه هم همه رو چیپ و معمولی میدیدم و یه ایرادی روی هر کسی میگذاشتم
یکی زیادی زنونه پوشیده، یکی زیادی اسپرت پوشیده، یکی چاقه، یکی لاغر ، یکی کوتاس، یکی آرایشش از مد افتاده اس، یکی ....
تو نظر همه باید فقط من خوشگل و عالی بودم و همین و بس
خلاصه هر کاری میکردم که نفر اول فشن و مد و زیبایی تو هر جایی باشم
وقتی کسی ازم تعریف و تمجید میکرد یا محو من میشد واقعا دیگه هیچ آرزویی نداشتم و بهترین لحظه ی زندگیم بود
نمیدونم چرا این مدلی هستم
شاید مشکلم ارثیه
مامانمم تو آشپزی و تمیز بودن و سبک چیدمان منزل و کدبانو بودن، دقیقا وسواس من رو تو خاص بودن داشت
میخواست هر جوریه تو چشم همه بکنه که من خیلی خاصم
اونم دائما مهمونی میگیره تا کدبانو بودن و مهارت آشپزیش و خونه زندگیشو نشون مردم بده
از وقتی فهمید اینستاگرام چیه، بزرگترین لذت زندگیش شد، استوری های هر روزش از آشپزی و کدبانو بودنش
اونم حساسیت زیادی به بی توجهی به کاراش داره و خشم شدیدش از بی توجهی و انتقاد دیگران معروف و زبون زد فامیل و آشناست
پدرمم یه جورایی عاشق به نمایش گذاشتن قدرت و ثروتشه
عاشق اینکه با بریز و بپاش کردناش، پز پولهاش و ماشینهاش و خونه و ویلاش رو بده
کلا انگیزه ی پدر من از کار کردن و پول درآوردن
نشون دادن پولهاش و امکاناتش به دیگران و حس قدرت داشتنشه
منم بچه ی همین ها هستم دیگه
چه انتظاری از من میره
گرچه از بچگی هم سر از رفتارهای مادر و پدرم در نیوردم
یه روز با هام خوب بودن یه روز بد
بی دلیل وقتی خودشون باهم مشکل داشتن با منم به شدت سرد و طرد کننده میشدن
بعد عذاب وجدان میگرفتن و با محبت های افراطی بهم باج میدادن
کلا اونقدر مشغول نشون دادن خودشون و دارایی هاشون و پز دادن هاشون بودن که
نیازهای واقعی من به محبت دیدن و درست پرورش پیدا کردن، اصلا به چشم نمی اومدم
تک فرزند بودنم از طرفی باعث میشد از نظر مالی فول تامین باشم و هر چی اشاره میکردم همون میشد
از طرفی هم باعث شده بود من فقط با آدم بزرگ ها در ارتباط باشم و خیلی زودتر از سنم بزرگ شدم و اصلا هیچی از دنیای بچگی متوجه نشدم
خیلی اوقات واقعا تنها بودم و اصلا دیده نمیشدم
همین شد که هر کاری میکردم همه جوره دست و پا میزدم تا منم به حساب بیام
اون موقع ها فقط وقتی به حساب میومدم که تو مهمونی ها
دختر خوشگل و خاص بابا و مامان بودمو، میتونستن با من به همه پز بدن
قشنگ یادمه منو مجبور میکردن سازی که اونها میگن رو یاد بگیرم تو مهمونی ها بزنم تا چشم همه در بیاد
یا بگن عجب پدر و مادر فرهیخته و هنری ای
یا چند تا زبان باید یاد میگرفتم تا تو دخترا و پسرای فامیل سرآمد و یه سر و گردن بالا تر باشم
وای به روزی که خبر میومد بچه ای تو فامیل داره چیزی یا رشته جدید و خاصی یاد میگیره
من بدبخت رو میکشوندن این آموزشگاه اون آموزشگاه که باید حتما بهتر از اون یاد بگیرم و اجراش کنم
منم عین یه گوسفند بی اراده باید هر مهارتی اونها صلاح میدونستن رو تمام و کمال و بالاتر از بقیه یاد میگرفتم و نمایش میدادم
خانواده ی ما یه ویترین فرهیخته و فوق العاده و لاکچری داشت
ولی از درون، رابطه هامون به شدت سرد و بی تفاوت نسبت به هم بود و من همیشه خلاء عشق رو حس میکردم
یه حباب تو خالی که بیرونش دیگران رو کشته بود درونش خودمون رو
ما هر سه تایی شبیه هم بودیم
هر سه خودمحور، خودشیفته، تایید طلب و تلقین پذیر و دهن بین و هر سه عاشق جلب توجه کردن بودیم
نظر دیگران یعنی همه چیز زندگی ما و بنیان و اساس زندگی ما و علت تمام کارهامون بود
فقط موضوعات جلب توجه کردن هامون فرق میکرد
ارثی یا غیر ارثی منم این بودم دیگه
اصلا لحظه ای که من از در وارد میشم و نگاه ها به سمتم برمیگرده و خیره میشن بهم
لذت بخش ترین لحظه ی زندگی منه و همیشه تو هر جایی باشم دائما دوباره، بارها و بارها تو ذهنم بازسازیش میکنم و ازش لذت میبرم
فرقی نداره سر کلاس تو دانشگاه باشم، زیر دوش حمام یا موقع رانندگی همیشه اون لحظه خاص تا مهمونی بعدی تو ذهن منه و لبخند رضایت رو رو لبام مینشونه
به خودم میگم آفرین دختر دمت گرم تو خاص ترینی
این کارهام درسته برای خودم و از نظر خودم خیلی هم خوب بود
ولی اطرافیانم رو، مخصوصا پسری که به عنوان عشقم کنار من بود رو به شدت عذاب میداد
آخرش هم ذله میشد و ول میکرد و میرفت
نشد پسری کنارم باشه اعتراض نکنه که کارهام تو جمع، حرفهایی که میزنم، دلبری های
وقت و بی وقتم ، نوع تیکه هایی که میندازم، لباس پوشیدنم، ابراز علاقه های افراطی من به اون تو جمع
بیشتر شرمنده و خجالت زده اش میکنه
مدام ازم میخواست یکم مراعات کنم
مدام این جمله رو میشنیدم که یه کارهایی فقط برای فضای دونفره است نه بین ده نفر، صد نفر
اون لباس، اون ابراز علاقه، اون دلبری، اون شوخی ها و اون حرف ها
فقط و فقط تو فضای دو نفره مون معنی داره نه بین همه
با اینکه صد دفعه میپذیرفتم و قول میدادم
ولی فایده ای نداشت مغزم خودکار باز تا دو تا آدم میدید، از خود بی خود میشد و شروع میکرد به تکرار همون ناز و عشوه و ها و دلبری ها!!
چه کنم نمیتونم منکر این بشم که از اینکه آدمها محو من بشن و براشون جذاب و خاص و دست نیافتنی باشم واقعا لذت میبرم
همین باعث شده خیلی از دخترا و زنهای فامیل و دوست و آشنا از من اصلا خوششون نمیاد و میدونن که چشم و ذهن دوست پسراشون و شوهراشون هر جا باشم و نباشم دنبال منه
واسه همینم کلی دوست صمیمی و عزیزای خودم رو از دست دادم و رابطشون رو با من کلا قطع کردن
ولی چه کنم این ذات تو من خیلی قویه
میخواستم هم نمیتونستم از این لذت خاص و لوند بودن بگذرم
خدایی تا به حال به هیچ پسر و مردی که که تو زندگیش دوست دختر یا زنی هست پا ندادم
این کار رو کثیف ترین کار دنیا میدونم
بمیرم هم بهش تن نمیدم
ولی همین که بی تابم بشن و من پسشون بزنم برام لذت بخشه و حس با ارزش بودن رو بهم میده
در عوض همون اندازه هم سردی و بی تفاوتی پسر یا مردی حالم رو وحشتناک بهم میریزه
ترس از جذاب نبودن همه وجودم رو میگیره
ناخودآگاه دیگه از هر دری وارد میشدم تا هر طوری شده بی تاب و در به در خودم بکنمش
با دلبری هام ، با لوندی هام ، با وعده هایی که همه کاری برات میکنم
با هدیه های خاص با عاشق و دیوونه ی اون نشون دادن خودم
هزاران کار دیگه که من آموزش ندیده، توشون استاد بودم و تخصص داشتم و دارم
میکشوندمش سمت خودم و عاشقش میکردم
وقتی اون درگیر من میشد و خوب جذب و وابسته ام میشد
بعد حالا نوبت من بود که بهش بی محلی و بی تفاوتی کنم و دلم رو خنک کنم
میدونم نامردیه ولی خیلی هاشون حقشون بود
تا اونها باشن انقدر سست عنصر و هوس باز نباشن و یکم عقلشون رو بکار بندازن
نمیخوام خودمو توجیه کنم یا تبرعه از گناهام کنم
میدونم دیوونه ام، میدونم هزار تا عیب دارم ، اخلاقم افتضاحه
میدونم ولی همینم دیگه
واقعا این ذات منه ، نمیتونم با ذاتم بجنگم
یعنی جنگیدن فایده ای نداره اونم امتحان کردم، هیچ فایده ای نداشت
یه موقعی تصمیم گرفتم تغییر کنم
چسبیدم به درس و کار و تک پر بودم فقط با یه پسر
ولی از شانس بد من، از اون که بهش با همه وجودم اعتماد کردم ضربه بدی خوردم و خیانت دیدم
یه دختری بدتر از خودم افتاد تو رابطمون
بعدشم گذاشت رفت
فقط این وسط رابطه ما نابود شد
حالا که من واقعا عاشق شده بودم، شاید خدا خواست بهم نشون بده که تو این سالها خواسته و ناخواسته چه گندی به ده ها رابطه زدم و چه کردم باهاشون
واقعا زجر کشیدم ، دوران وحشتناکی بود
ولی این جریان به جایی که باعث بشه بهتر بشم، باعث شد صد پله بدتر شدم
باعث شد گرگ تر و بی احساس تر و بی وجدان تر بشم
به خودم گفتم هر چی سنگ دل تر و خودخواه تر باشی تو این دنیا موفق تری
این شد که بعد از مثلا توبه کردنم دوباره برگشتم سر خونه اول
شدم همون غزل روز اول، حتی بدتر
حالا دیگه روز به روز دورم شلوغ تر میشد
من برای خودم یه پا آدم شناس حرفه ای شده بودم ، اونقدر که با همه جور آدمی ارتباط داشتم
از بچگی هم نسبت به سنم واقعا هوش و ارتباط گیریم با آدمها، واقعا با همسن هام متفاوت بود
از همون موقع هم بلد بودم با هر آدمی چطور برخورد کنم تا به هدفم برسم
شاید جذب حرف زدنم میشدن
آخه همه میگفتن خیلی پر انرژی ، با احساس و با هیجان حرف میزنم
با هر کسی جوری حرف میزدم که مطابق میلش باشه
این رگ خواب آدمهاست
همین باعث میشد، بدجوری جذبم بشه که چقدر درکش میکنم و باهاش هم نظر و شبیه هستم
اوایل رابطه های من همیشه عالی پیش میره
همیشه در دسترس طرفم هستم، اصلا هر چی اون بگه، هر چی اون بخواد و همونی میشم که اون میخواد
همه ی زندگیم رو در اختیارش میذاشتم و نهایت صمیمیت رو تو مدت کوتاهی باش تجربه میکردم
اونم تصور میکرد من دیوونه وار عاشقش شدم
دیگه نمیدونست این خصوصیت لعنتی منه که نا خودآگاه با اونهایی که وارد رابطه باهاشون میشم اولش این طوری ام
اصلا مثل یه روح بی جونی میشم که فقط تو قالب شخصیت اون جون میگیره و مطابق با خواسته ی اونه
ولی بعد از اینکه دیگه خیالم راحت شد گرفتار منه و مال منه
نمیدونم چرا دلمو بدجوری میزنه
ناخودآگاه تمام خصوصیات واقعیم بیرون میریزه
یه جا از روانشناسی شنیدم مدت آشنایی باید حداقل شش ماه باشه
البته نه شش ماهی که عاشق باشی و کور و عیب های طرف رو هم حسن و خوبی ببینی
واقعا راست میگفت آدم ها طی زمان بالاخره شخصیت واقعیشون رو لو میدن
منم با اینکه دست خودم نبود
اما بعد یه مدتی، تحمل نداشتن به کوچکترین ناکام شدن ، حال منو خراب میکرد و اخلاقای عجیب غریبم میریخت بیرون
بهانه گیری هام ، کج خلقی هام، لجبازی هام، طرفم رو دیوونه میکرد و اونم میگذاشت میرفت
دوستام صد دفعه بهم میگفتن ، غزل رابطه که فقط همه چیز بر وفق مراد تو بودن نیست کلی بالا و پایین داره
ولی من واقعا تحمل سختی های رابطه رو مخصوصا، نشدن خواسته هام و نه شنیدن رو اصلا نداشتم
دست خودم نبود واقعا بهم میریخت منو
کلا آدمها زود تاریخ مصرفشون برای من تموم میشه و دلم رو بد جوری میزنن
نمیدونم چرا یه مدت که از رابطه میگذره، همش چشمم دنبال پسرا و مردای دیگه اس
ذهن لعنتیم شروع میکنه به مقایسه کردن
که من با فلانی خیلی جور تر هستم یا کنار اون پسر من خیلی موفق تر بودم یا زندگیم عالی میشد
ولی خوبی من اینکه خودمو گول نمیزنم
خودم خوب میدونم که من مشکل دارم
با هر کسی هم باشم باز وضعیت همینه که هست
هر بارم با همونی که فکر میکردم دیگه این آخریشه، دیگه با این جورم و میتونم کنارش خوشبخت باشم بودم
بعد یه مدت رابطمون همونی شد که با قبلی ها بودم
الانم که پیش روانشناس میرم تازه فهمیدم تصور من از رابطه ی عاطفی، زیادی رمانتیک و غیر واقعی و اغلب خودخواهانه است
فقط میخوام رابطه، نیازهای منو ارضاء کنه و نیازهای طرف مقابل برام اصلا مهم نیست
در صورتی که در واقعیت یه رابطه ی خوب داشتن، پیچیدگی زیادی داره
که با درک کردن همدیگه ، احترام به نظرات و خواسته های طرف مقابل
مرز داشتن تو رابطه و دخالت ندادن هیچ کس
راز دار بودن حرف نزدن از رابطه پیش هیچ کس
بخشیدن و گذشت و صبر داشتن و کلی مهارت ضروری دیگه، میتونیم رابطه رو مدیریت کنیم
که من هیچ کدومش رو یاد نگرفته بودم و نداشتم
اصلا رابطه ای تو دنیای واقعی وجود نداره که همه چیزش صد در صد مطابق میل دو طرف باشه
متاسفانه الگو و باور من از رابطه، رابطه های عاشقانه ی تو فیلم ها و سریالها
اینستاگرام و شوها و رابطه های مصنوعی و نقش بازی کردن آدمها تو مهمونی ها بود
که همشون غیر واقعی و روتوش شده بودن
یه ویترین شیک، که افراد برای گول زدن خودشون و دیگران تزئینش میکنن
منم فقط اوایل رابطه میتونستم این تصویر و ویترین شیک و خاص و پر هیجان و عالی رو نشون بدم
بعد که نوبت قسمت واقعی زندگی میشد که دو طرف واقعا باید مهارت های درست صحبت کردن، احترام متقابل، درک متقابل بلد باشن
صبر و گذشت و انعطاف داشتن تو مسائل و لجباز نبودن و راه حل پیدا کردن برای مشکلات رو داشته باشن تا ارتباط خوب پیش بره
من و کلی از پسرا یا آدمهای مقابلم اصلا بلد نبودیم
طبق معمول با فرار از هم و جدا شدن با کلی نفرت قضیه تموم میشد
هر کسی هم میرفت سراغ رابطه ی بعدیش تا اشتباهاتش رو یه مدل دیگه تو اون رابطه هم، ناخواسته تکرار کنه
کاش هممون میفهمیدیم که تا تغییر نکنیم و مهارتهای ضروری رابطه رو یاد نگیریم صد تا رابطه ی جدید و خوب دیگه رو هم شروع کنیم
در نهایت محکوم به شکست ، جدایی، افسردگی و خشم از خودمون و دیگران هستیم
منم مشکلاتم رو ریشه ای حل نمیکردم و فقط یاد گرفته بودم تو هر رابطه ی جدید لوندی بیشتری داشته باشم
که البته موقت جواب میداد
برای همین با هر کسی آشنا میشدم اولش فکر میکرد چه شانسی آورده یه دختر همه چیز تموم که انقدر هم بهش شبیه و درکش میکنه رو پیدا کرده
ولی وقتی زمان میگذشت و اون آدم کامل جذب و شیفته من میشد و من دیگه لازم نبود تلاش کنم تا بدستش بیارم کم کم دلمو میزد
کم کم من میشدم همون غزل واقعی
خود خودم
طرف شوک میشد که چی شد یک هویی، من صد و هشتاد درجه همه چیزم فرق کرد
اون همه حس عشق و همکاری و همدلی و هماهنگی و انعطاف پذیری من چی شد
چی شد که تبدیل شد به ساز مخالف زدن و درک نکردن و خودخواهی و سرکشی
دیگه طرف کم کم از حال خراب من و به جنون رسیدنم، وقتی کارهام درست پیش نمیره
یا کسی ازم انتقاد میکنه و یا تاییدم نمیکنه به مرور خسته و کلافه میشد
از اینکه ثبات تو حس و حالم ندارم
یه دقیقه یه جورم، دقیقه ی بعد کلا فرق میکنم
حس و حالم به یه حرفی و حسی و رفتاری یا بهتر بگم به مویی بنده
این متغییر بودن حس و حالم خودمم خسته کرده ولی واقعا نمیدونم چه کنم
این شد که من کلی رابطه ی همین طوری بی سرانجام رو پشت سر گذاشتم
البته بهتر، من مرغ خونگی نبودم که پا بند یه نفر بمونم
من عقابی بودم که بلند پروازی هایی داشت که فقط با رها بودن میتونست به خواسته هاش برسه
عقابی که لذت میبرد و عاشق این بود که همه از پایین بهش نگاه کنن
حسرت داشتن اونو، داشتن موقعیت اون رو بخورن و همیشه دست نیافتنی باقی بمونه
وقتی نوجوون بودم، عشق تو ذهنم یه حس فوق رمانتیک بود
به سرعت برق و باد عاشق میشدم و دیوونه وار به طرفم دل میبستم و رویایی به عشق نگاه میکردم
من خدای اغراق کردن و افراط تو هر چیزی هستم
انقدر شکست عشقی خوردم که فهمیدم این دیدگاهم کودکانه و احمقانه است
الان دیگه بزرگ شدم
دیگه اون دختر احساساتی و چشم و گوش بسته ی قبل نیستم
الان رابطه بیشتر برای من شبیه به یه بازی جذابه که من هر جوریه باید برنده ی بازی باشم
بدون اینکه کوچکترین حسی بهشون داشته باشم
چنان عاشقانه نقشم رو بازی میکنم که روحشون هم خبر دار نمیشه
حقشونه دخترا از این جور پسرا هزاران ضربه خوردن
حالا من با جذابیتی که دارم میکشونمشون تو دام و انتقام خودم و دخترای دیگه رو ازشون میگیرم
تا اونها باشن فکر نکنن میتونن هر جوری خواستن بازیمون بدن
بذار حالا یه دوره ای هم پسرا بازی بخورن ببینن چه طعمی داره
حس حسرت و حماقت و رودست خوردن و طرد شدنی که ما سالها تجربه اش کردیم رو اونها هم تجربش کنن
تو هر رابطه ای هم که داره تموم میشه
باید من باشم که زودتر طرف رو پس میزنه و رهاش میکنه حالا به قیمتی شده
اگر این اتفاق نمی افتاد، واقعا حالم بد میشد واقعا به جنون میرسیدم
کلا وقتی ناکام میشم یا عصبی هستم ، خیلی شدید تر از حد تصور واکنش نشون میدم
گفتم که من خدای اغراق کردن و افراط تو همه چیزم
مخصوصا بروز دادن خشمم
تو عصبانیت، مخصوصا اگه مست بودم، کارهایی میکردم که هر کسی میدید
قطعا به این نتیجه میرسید که من دیوونه ام و نیاز به بستری شدن تو تیمارستان دارم
برای همین همه ی کسایی که منو میشناختن همیشه سعی میکردن سر به سرم نذارن و اغلب تاییدم کنن
یا کاری به کارم نداشته باشن و خلاصه خیلی مراقب بودن اون روی من بالا نیاد
چون میدونستن اگه بالا بیاد، چه طوفانی به پا میشه
عوضش وقتی سر حال و کوک بودم، واسه هر کسی که کنارم بود عالی بودم و تو همه چیز براش سنگ تموم میذاشتم
من یا صفر بودم یا صد، تعادل رو تو هیچ چیز رعایت نمیکردم
وقتی حالم خوب بود همه از شیرین کاریهام و شیطنت هام لذت میبردن
همیشه بهم میگفتن غزل تو حیف شدی، تو که انقدر میتونی قشنگ نقش بازی کنی
کاش به جای این بدجنس بودن ها، استعداد هات رو درست استفاده میکردی و میرفتی بازیگر میشدی
راست میگفتن حرف زدن من، رفتارهای من، کل زندگی من
بیشتر شبیه اجراء یه شو حرفه ای بود تا یه زندگی واقعی
میتونستم ساعتها نقش بازی کنم بدون اینکه کسی شک کنه
رفتارهام به شدت اغراق آمیز و نمایشی بود و حرف زدن و خاطره تعریف کردنم خیلی اغراق داشت پر از تخیلات و توهمات ذهن خودم بود
کلا من تو هر چیزی که فکر کنید اغراق میکردم و حسابی اهل افراط کردن تو کارامم
صد دفعه هم سرم به سنگ خورده ، ولی مدلم همینه که همینه درست بشو هم نیست
به سرعت برق و باد با کسایی که خوشم میاد ازشون صمیمی میشم و رابطه ام رو عمیق میکنم
البته به همون سرعت هم ممکنه کسی از چشمم بیوفته و رابطه ام رو باهاش قطع میکنم
نمیدونم چرا آدمها زود دلم رو میزنن
طولانی بودن حضور کسی تو زندگیم، برعکس اینکه به بقیه دختر ها حس امنیت تو رابط و آرامش خاطر میده
برای من کلافه کننده و تکراری و خسته کننده است
من عاشق شروع از نو هستم و بهم حس و انگیزه و انرژی بالایی میده
ولی جالب اینجا بود که خیلی از آدمهایی که جذبم میشدن
با اینکه میدونستن مثل حبابی غیر واقعی هستم
ولی عاشق همین دنیای پر زرق و برق و پر هیجانی که برای خودم اونها میساختم میشدن و اصلا براشون مهم نبود که این دنیای حبابی به تلنگری بند بود تا نابود بشه
دروغی که خیلی از آدمها بیشتر دوست دارن ببنن تا واقعیتی که یه زندگی عادیه داره
اونها دوست داشتن همون تصور و حس های پوشالی رو باور کنن و ازش لذت ببرن
انگار من برای خیلی ها یه زنگ تفریح تو زندگیشون بودم
با اینکه در ظاهر خیلی زرنگ و هفت خط بودم
ولی در عین حال خیلی ساده و زود باور و تلقین پذیرم
با یه کلمه حرف شیر میشدم خیلی از کارهای اشتباه رومیکردم با یه کلمه هم زود .... میشدم و گول میخوردم باز کارهای اشتباه میکردم
با جرقه ای سریع امیدوار میشدم و کلی شور هیجان پیدا میکردم و به تکاپو می افتادم
بعد با کوچکترین مانعی انگیزه ام رو از دست میدادمو حسم میخوابید و ناامید میشدم
با کلمه ای به جنون میرسیدم با کلمه ای هم آروم میشدم
کلا خیلی اوقات مثل مومی بودم که اگر یکی زرنگ بود میتونست بازیم بده
اگر هم کسی قلقم رو پیدا نمیکرد، رفتارام واقعا گیج و کلافه اش میکرد و فقط میخواست ازم فرار کنه
خیلی سعی میکردم این زود باور بودن لعنتیم رو ترک کنم
ولی باز حرفهای دیگران خیلی روم اثر داشت زود قبولشون میکردم
صد دفعه هم ضربه اش رو خورده بودم ولی باز افاقه نمیکرد
همه چیز تو ذهن من پر رنگ تر از واقعیتش بود
مثلا یه رابطه ی عادی رو من خیلی صمیمانه تر میدیدم و براش تلاش میکردم
ولی بعد که میدیدم من خیلی آدمهارو جدی گرفتم اون طور که فکر میکردم نبوده
بدجوری تو ذوقم میخورد و حالا دیگه خشم من فوران میکرد
دیگه هیچ کس حریف من نمیشد
تا بروزش نمیدادم و یه جورایی حال طرف رو هم نمیگرفتم و زهرم رو نمیریختم
آروم و قرار نداشتم
بیچاره طرف هم میگفت تو خودت زیادی محبت کردی یا قضیه رو جدی گرفتی من چه کنم؟
میخواستی نکنی، حالا چرا انقدر منت میذاری و تهدید میکنی!!
راست میگفت من همه ی ارزیابی هام اغراق گونه و بیشتر از واقعیت بود
انگار مغزم هر چیز خوب و بدی که میدید رو ضرب در هزار میکرد و منم همیشه باورش میکردم و صد دفعه هم چوبش رو خوردم
میدونم شدیدا زود رنجم و کوچکترین بی توجهی عذابی وحشتناک برای منه
این میشد که انتقام و درگیری های من معمولا خیلی شدید بود و همه تعجب میکردن که حالا مگه چی شده تو انقدر حالت خرابه
دائما این جمله رو میشنیدم که حق داری اعتراض کن
ولی این به آتیش کشیدن رابطه ات با آدمها و خراب کردن تمام پل های پشت سرت، اشتباه محضه
ولی چه کنم که با اینکه خودم دردم رو میدونم نمیتونم کاریش کنم
اون لحظه ی بزنگاه دوباره طبق معمول رفتار میکنم و باز گند میزنم، به خودم و شخصیتم و آبرو و ارتباطم و همه چیزم
یه اشتباهی که وجهه ی منو بدجوری خراب تر میکرد این بود که حتی تو رابطه هایی که واقعا طرفم رو دوست دارم هم باز دست از دلبری برای دیگران بر نمیدارم
همین باعث میشه طرفم شخصیتم رو له کنه و با کلی توهین بهم بذاره بره
دست خودم نیست، این جلب توجه کردن، ناخودآگاه تو تمام رفتارام ریشه دوونده بود
انقدر نیازهای عاطفی من زیاد بود که طرفم خسته میشد
از اینکه مثل دختر بچه ها هر لحظه نیاز دارم نازمو بکشه و حواسش به من باشه
و اینکه اون مسئول اینه که منو همیشه خوشحالم نگه داره
کسایی که کنارم هستن به مرور که یکم منو شناختن
میفهمن که اظهار نظرهای من، فکرهام، احساساتم حتی ایده هام، عمق و مفهمومی نداره بیشتر یه هیجان یا یه بلوف زودگذر و جذابه
اصلا نمیدونم واقعا تو چه زمینه ای استعداد دارم یا چه تخصصی به درد من میخوره
همیشه تو درس خوندن و کار پیدا کردن هم اولین ملاک من خاص بودن اون رشته یا شغل و دهن پر کن بودن اونها بوده
هیچ وقت به آرزوهای واقعی واسه خودم و موفقیتی که فقط خودم ازش لذت ببرم، نداشتم
موفقیت در نظر من بدون تایید و تعجب دیگران معنی نداره
کلا من با صدای بلند زندگی میکردم
فضا مجازی و مخصوصا انستاگرامم که برام عالی بود
از هر لحظه خصوصی و عادی خودم به دیگران گزارش میدادم
تازه جوری اون رو یه چیز خاص و متفاوت نشونش میدادم که همه حسودی کنن و اعصابشون بهم بریزه
بگذریم که خیلی ها پوچ و حبابی بودنش رو فهمیده بودن نه حسودی میکردن و نه اعصابشون بهم میریخت
البته اینکارهای من دائما در نوسان بود
وقتی حالم خوب بود این به رخ کشیدن هام کمتر میشد
ولی وای به روزی که حالم خراب بود یا وقتی با کسی درگیر بودم یا میخواستم لج کسی رو در بیارم دیگه هر لحظه با استوری هام و عکس و فیلهایی که تو پیجم میزاشتم و با کپشن ها و متن هایی که زیرش مینوشتم
منظورم مستقیم و غیر مستقیم قشنگ میکوبیدم تو صورت همه
خیلی ها عاشق همین کارهای من میشدن و براشون جالب بود و طرفم میومدن
ولی به مرور به پوچ و تو خالی بودنش پی میبرن و از این همه بی ثباتی حال و هوای من کلافه میشن
کم کم شروع میکنن به فاصله گرفتن و بریدن و رفتن
منم بی خیالشون میشدم و میرفتم سراغ جذاب تر کردن خودمو یه جلب توجه جدید!!
من مثل دخترای دیگه تو شروع رابطه اصلا خجالتی نبودم و خودم طرف رو راه میانداختم
کمکش میکردم با من راحت تر باشه
این برای خیلی از پسرا حس فوق العاده ای بود
فقط نگران بودن که این خصوصیت من واسه پسرای دیگه هم نباشه
من همیشه خیالشون رو راحت میکردم که من فقط با تو اینجوری هستم تا حالا با کسی انقدر راحت نبودم
ولی خودم که میدونم دارم دروغ میگم
تقصیر خودشونه میخواستن انقدر زود باور نباشن و عقلشون به هوسشون نباشه
من تو یه چرخه ای گیر کرده بودم از طرفی یاد گرفته بودم برای خوب کردن حال خودم بیشتر خاص باشم و جذاب و تحریک کننده
از طرفی این کارها رابطمو با دوست پسرم نابود میکردو دید دیگران رو روز به روز به من بدتر
مونده بودم تو یه دو راهی وحشتناک
هیچ چیز بدتر از این نیست که وقتی دارم حرف میزنم
نگاه و حتی پوزخند معنادار اطرافیانم رو میبینم که دارن با نگاهشون داد میزنن که بسه دیگه چقدر چرت و پرت میگی و بلوف میزنی دیگه حنات واسه هیچ کس رنگی نداره
این بی اعتبار و بی ارزش شدنم داره داغونم میکنه
کم به گوشم نرسیده یا کم خودم حس نکردم که پشت سرم حرفهامو، شخصیتم رو مسخره میکنن و معتقدند واقعا دیوونه ام و یا رد دادم و نباید بهم اهمیت بدن
یا اینکه دختر مشکل داری هستم و هر کی بخواد رابطه اش رو حفظ کنه بهتره دور منو خط بکشه چون من به هیچ موجود نری رحم نمیکنم
این حرف هارو میشنوم از طرفی میخوام لهشون کنم
از طرفی هم میبینم این تخریب شخصیتم تقصیر خودمو کارهای خودمه
این عذابم میداد که پسری که میخواست با هم باشیم نمیذاشت دوست و آشنا کسی بو ببره با من تو ربطه هست
خجالت میکشید از کنار من بودن و علنی کردن رابطشون با من و سرزنشهای دیگران
ازطرفی معتاد جلب توجه کردن بودم به هر روشی
از طرفی دیگه معتاد بودم به دوستام و دور همی هام و ارتباطهای اجتماعیم
که هر چی میگذشت این دوتا بیشتر در تضاد با هم قرار میگرفتن
اگر به جلب توجه کردن هام ادامه میدادم دیگه این رابطه و چند تا دوستامم از دست میدادم و تنهای تنها میشدم و این برای من یعنی مردن!!
بارها سعی کردم نوع رفتارم رو عوض کنم
ولی انگار اصلا جور دیگه ای نمیتونستم با آدمها مخصوصا مردها ارتباط بر قرار کنم
من اصلا از سیاست، ورزش ، اخبار روز دنیا ، مذهب و اعتقادات ماوراء طبیعه، سبک زندگی و هیچ علم دیگه ای سر در نمی آوردم، اطلاعات خاصی نداشتم
تنها چیزی که توش تخصص داشتم ودیر یا زود حرفهام به اون قسمت قضیه میرسید
مد و لباس و تکنیکهای زیبایی و پول و سکس بود همین
واسه همین رفتارهام بود که هر دختر یا پسری که با من وارد ارتباط نزدیک میشد کم کم از جمع اطرافیانش طرد میشد
انگار هیچ کس دوست نداشت من تو جمعشون باشم
مخصوصا خانومها همیشه از حظور و رفتارهام، لباس های تحریک کننده پوشیدنم ، نوع سیگار کشیدنم ، مشروب خوردنم، طرز رفتارم و لوندی های بی موقع و نا به جای من احساس بدی میکردن و مستقیم و غیر مستقیم میخواستن من و هر کسی که به وابسته است تو جمعشون نباشه
به خاطر همینه که خیلی از دوستای دختر و پسرم عطای منو به لقام بخشیدن و یه جورایی یا منو پیچوندن و یا طردم کردن
دیگه از این زندگی بی درو پیکر از این نگاههای متعجب و منزجر نسبت به خودم خسته شده بودم
واقعا میدونستم همه چیز من مثل تبل تو خالیه
از دور پر سرو صدا و جذاب از نزدیک بعد از یه مدتی پوشالی بودن و خالی بودن من معلوم میشد
خودم که خوب میدونم
من نه اونقدر که نشون میدادم گرم و حرفه ای تو سکس هستم، واقعا گرم بودم
نه اونقدر که نشون میدادم زیبا هستم، زیبا بودم
نه اونقدر که نشون میدادم متخصص و کاردان هستم ، بودم
نه اونقدر که نشون میدادم همراه و با درک و منعطف هستم، بودم
انقدر که وقت و انرژی و هزینه برای ظاهرم گذاشتم، اگه برای حال درونیم گذاشته بودم
هم الان اون محبوبیت واقعی رو داشتم، هم آرامش و عشق واقعی ام رو
هم تو درس و کارم به جایی رسیده بودم
اوضاع همین طور پیش میرفت تا اینکه تو یه مهمونی خانوادگی با پسری آشنا شدم که دکترای روانشناسی داشت
اولش پرستیژ دوست شدن با همچین آدمی و اینکه چقدر کلاس داره، منو جذب رابطه کرد
ولی برعکس ایشون اصلا دنبال رابطه با من نبود و منو در سطح عموم دوستانش نگهم میداشت
من هر چیزی بلد بودم به کار بستم که این صید گریز پارو بدست بیارم
نشد که نشد
وقتی میدیدم بر عکس خیلی از پسرا و مردها که سریع خودشون رو میبازن
این پسر اونقدر سفت و محکم بود
بیشتر و دیوانه وار عاشقش میشدم و میخواستم که حتما بدستش بیارم
اون که الان میفهمم، با اولین نگاه مشکل روحی و شخصیتی من رو تشخیص داده بود هیچ وقت وارد ارتباط با من نشد
ولی کارهایی کرد که واقعا تو بهتر شدن حالم کمکم کرد
برای من حد و مرزهای واضح و دقیقی رو وضع میکرد و با مثالهای شفاف میگفت چه کاری، چه پوششی، چه معنایی داره و من باید جلوی خودمو بگیرم و با خودم عهد ببندم دیگه اون کار یا پوشش به خصوص رو نداشته باشم
مرتب تو مهمونی ها یا تماس های ویدئویی بهم بازخورد میداد که این کار درست نیست و یا پوششم رو عوض کنم
منم چون میخواستم و امید داشتم جذبم بشه حرفش رو گوش میکردم
میدونم اگه شوهرم بود و این حرفهارو میزد گوش که نمیدادم هیچ کلی هم درگیر میشدم باهاش
ولی موقت روم تاثیر خوبی داشت
خودش میگفت مشکل تو نیاز به جلسات اصولی و مکرر درمانی داره و این جوری حل شدنی نیست
راست میگفت
ولی باعث شد کم کم جرقه ی تغییر تو ذهنم بخوره
هر وقت خود واقعی ایم بودم و صمیمی و مهربون و پر تلاش تو زمینه های استعدادهای درستم،
کلی من رو تشویق میکرد
بهم فرصت میداد آروم آروم تغییر کنم و از تکرر اشتباهاتم عصبانی نمیشد ولی تاکید داشت تلاشم رو برای تغییرم بکنم
کلی کتاب بهم معرفی کرد
کلی تست استعداد سنجی برام فرستاد تا بتونم به جای دلبری و لوندی رو استعداد های سالمم مانور بدم و نیاز اصلی ذهنم که دیده شدنه رو از راه درستش ارضاء کنم
اوایل که فکر میکردم، باید بدستش بیارم هر چیزی میگفت
فوری قبول میکردم و اجراش میکردم
ولی بعدها متوجه ام کردکه هیچ قصدی برای شروع رابطه با من نداره و فقط به عنوان یه دوست کنارمه تا با کمک تخصصش مشکل من رو حل کنیم
با اینکه بدجوری تو ذوقم خورد ولی دیگه الان هدف مهمتری اومده بود تو زندگیم
با همه وجودم سعی میکردم بدون مقاومت خودمو بیشتر بشناسم
مشکلات شخصیتی و عادت های غلطم رو کنار بذارم و آگاهانه تصمیم بگیرم و زندگی کنم
برام پرسشنامه ی شخصیت چند وجهی مینه سوتا رو فرستاد و من جواب دادم و براش ایمیل کردم و قرار شد تحلیلش رو برام بفرسته
واقعا برام مهم بود که سر در بیارم گره کارم کجاست که انقدر گند میزنم به روابطم و خرابشون میکنم
بعد چند روز خبر داد برام ایمیل فرستاده، برم چک کنم
انقدر هول و بی تاب بودم نتیجه رو ببینم که مثل دیوونه ها لپ تاپم روباز کردم و دنبال ایملش گشتم
ایشون خیلی محترمانه و با اصطلاحاتی که منم ازش سر دربیارم
بهم توضیح داده بود که علائم اختلال شخصیت نمایشی، یکم مرزی، یکم خودشیفته رو دارم و بالاترین نمره ی برای اختلال شخصیت نمایشی و به ترتیب بعدی مرزی و خودشیفته بود
اولش عصبانی شدم که خودت دیوونه ای
ولی یکم که آروم شدم با خودم فکر کردم اگر کسی مشکل روحی و شخصیتی داشته باشه به معنای دیوونگی نیست
چطور هر مریضی ای میگیریم بدون خجالت میریم دکتر
الانم من روحم مریضه و باید برم دکتر
دیگه مقاومت و خجالت و عصبانی شدن کار آدمهایی که همیشه مشکلاتشون رو انکار میکنن و باعث صد برابر بزرگ تر و لاینحل شدن اونها میشن
من اونجوری نیستم
تصمیم گرفتم پیش یه روانشناسی که اون معرفی کرد برم
ایشون یک روانشناس خانوم رو معرفی کرده تا حالات ناخودآگاه من تو درمانم با یه روانشناس آقا مشکل ایجاد نکنه
الانم تمام جلساتم رو منظم میرم و درمانهایی که شروع کردن رو با هم پیگیری میکنیم
روان شناسم تشخیص دان که روان درمانی بلند مدت بهترین روش درمانی برای من محسوب میشه
گرچه واقعا پیگیری هر چیزی مستمر برای من حوصله سر بره و معمولا همه چیز رو وسطش رها میکنم
ولی میدونم دیگه فرصت زیادی برای درست کردن زندگیم و وضع آشفته خودم ندارم
روانشناسم کمکم کرد ترس های پشت رفتارهام رو بشناسم و با بی اعتبار و واقعی ندیدن ترس هام به مرور تو رفتارهام تغییر ایجاد کنم
همچنین به تاوان رفتارهام فکر کنم و جلوی رفتارهایی که برام لذت بخشه
ولی تاوان هایی هم، مثل بدنام شدن پیش دیگران، از دست دادن ارتباط های صمیمیم، عدم وقت گذاشتن برای موفقیت های پایدار تحصیلی و شغلیم، از دست دادن موقعیتهای مناسب برای ازدواجم، از دست دادن زمان برای فرزند آوری و .... برام داره رو بگیرم
معرفی شدنم برای گروه درمانی و بودن کنار کسایی که مشکلات مشابه من رو داشتن
و تونستن برای مشکلاتشون راه کار پیدا کنن خیلی کمکم کرد تا برای ارضاء نیازهام راه کار سالم رو بشناسم و پیدا کنم
روانشناسم همچنین با استفاده از روش های درمانی شناختی – رفتاری پیش فرض های غلط ذهن من رو شناسایی کرد و با کمک هم سعی کردیم پیش فرض های جدیدی براشون بسازیم
مثلا من ناخودآگاه عمیقا باور داشتم که من آدم بی کفایتی هستم و نمیتونم خودم از پس زندگیم بر بیام
یا من همیشه باید یه حامی داشته باشم وگرنه نابود میشم
اگر مورد پذیرش و تایید دیگران نباشم شاید طردم کنن و این یعنی نابودی
فقط باید نفر اول باشم دوم و سوم هیچ ارزشی نداره
مهم نیست تو زندگی واقعا آرامش داشته باشم ، مهم اینکه آدم موفقی باشم
اگر از هدفهام عقب بیافتم یعنی فاجعه
من فقط زمانی با ارزش هستم که دیگران تاییدم کنن و دیده بشم
همیشه رقبایی هستن که میخوان جایگاهت رو بگیرن ، پس هر لحظه ای که تو داری از زندگی لذت میبری ممکنه کسی جایگاهت رو تصرف کنه
نه شنیدن و ناکام شدن یعنی فاجعه
و....
درباره ی تک تک این باورهای پوچ و مخرب ساعتهای زیادی صحبت کردیم و با تمرینهای نوشتاری و تکرار کلامی و رفتاری سعی کردیم تغییرشون بدیم
روانشناسم یادم داد که زمانی که چیزی میبینم یا میشنوم که حال من رو بد میکنه
لحظه ای شک کنم که شاید ذهن من داره اغراق شده تفسیر میکنه
پس فرصت بدم شرایط و موقعیت رو کامل منطقی تحلیل کنم و بعد عاقلانه ترین واکنش ممکن رو انجام بدم
ایشون سعی کردن با تمارین روان تحلیل گری قسمت منطق ذهن من رو فعال کنه وتا بعد احساس من کمتر فعال باشه در رفتارهام و واکنش هام
تمرین هایی یوگا، مدیتیشن، تای چی، و درمان بیو فید بک تجویز کردن که برام به شدت، مفید هست
ایشون یادم داد که هر لحظه نموداری صفر تا صدی رو تو ذهنم تجسم کنم که رفتارهام رو تو حالت تعادل و وسط طیف نگه دارم
مراقب باشم تو هیچ کاری افراط و تفریط نکنم
کم کم دارم یاد میگیرم تو هر چیزی حد تعادل رو رعایت کنم
محبت کردن، پول خرج کردن، دوستی و دشمنی کردن، بها دادن به زیبایی و پول و موفقیت و همه چیز
خیلی به آینده و موفقیت های واقعی ای که قرار تو درسم، شغلم، ارتباطم با خانواده ام و عزیزام و روابط عاشقانه ام پیدا کنم امیدوارم
نمیدونم چقدر میتونم شخصیتی که یه عمر در من نهادینه شده رو تغییر بدم
مخصوصا این که مشکلم به شدت برای من لذت بخشه
این درمانم رو ده ها برابر سخت تر میکنه
ولی باز امیدوارم
چون دیگه میدونم با این شرایطم هیچ کس نمیتونه کنارم بمونه
کسی که کنار منه به جز شروع آتشین و فوق العاده ی اول رابطه
بقیه عمرش رو در جهنمی پر تلاطم و درگیری و تنش باید سپری کنه
به خودم قول دادم یا خودمو تغییر میدم
یا اینکه هرگز ازدواج نکنم و تو هیچ رابطه ی جدی ای نمیرم چون میدونم تو این شرایطم، با من بودن یعنی نابودی
پایان
آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan
مشاوره ی حضوری کلنیک راه آرامش 02633310656
مشاوره ی تلفنی 09191760816(لطفا جهت رزو وقت فقط پیامک ارسال بفرمایید)